#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_55
جمله های آخر را زیر لب ادا کرد و دور شد.پاییزان احساس سردرگمی میکرد.از حرفهای او چیزی متوجه نشد ولی هنگامی که صحبتهای بهاره را برای مادرش تکرار کرد سمانه آرام و بی صدا گریست و در جواب پاییزان که از بهاره میپرسید زیر لب گفت:بهاره بهترین دوستم بود صحبتهاش در زندگیم خیلی موثر بود.کاش میتونستم یکبار دیگه ببینمش.به خودش همه چیز رو بگم...ای کاش میتونستم.
______________زنگ در به صدا درآمد. سمانه با بی حوصلگی در را گشود.صورت خندان شایان با دسته گلی زیبا نمایان شد. سمانه با ناراحتی به او نگریست.
-مشکل جدیدی پیش آمده؟ به نظرم ما همه صحبتهایمان رو در جلسه هفته پیش مطرح کردیم.
-صراحت شما قابل تقدیر خانم مولوی. اجازه هست؟
سمانه با اکراه کنار رفت و شایان قدم به اتاق پذیرایی نهاد و در حالی که گل را به دست سمانه می سپرد گفت: تقدیم به شما
-متشکرم بفرمایید بنشینید.
سمانه گلها را در گلدان زیبایی جا داد و روبروی او نشست. مدتی به سکوت گذشت تا شایان لب به سخن گشود.
-سمانه خانم همان طور که گفتید مشکلات شرکت برطرف و درمورد تمام آنها هم بحث شده.من برای موضوع دیگری خدمت رسیدم.
زنگی ناخوشایند در گوش سمانه به صدا درآمد. از لرزش صدا و اضطرابی که به او دست داده بود و مثل نوجوانها هول شده بود حدس هایی زد.صحبت از گفتگوی چند سال پیش بود. قضیه ای که او سعی کرده بود آن را فراموش کند. صحبتی که حتی خود شایان هم دیگر به آن اشاره ای نکرده بود.اوایل برای سمانه حضور او در شرکت مشکل ساز بود. شایان اورا معذب می کرد. سمانه همه جا نگاه او را بر خود احساس می کرد.هنگامی که برادرش کم کم در کنار آنان مشغول به کار شد رفتار شایان بیشتر او را متعجب می کرد. او به راحتی و اطمینان سهند را در امور کارهای شرکت قرار می داد.هر جا به کمکی نیاز داشت سعی می کرد راه حل مشکلات را به او بیاموزد، حتی سهند را با همکاران پر نفوذش آشنا و سفارشش را می کرد.حالا به خاطر کمکهای بی شائبه و صمیمانه شایان، سهند در کارشش موفق بود.
سمانه مدت مدیدی بود که گاهی به دفاتر حسابداری شرکت می رسید.بیشتر مواقع به کارهای شخصی اش مشغول بود. دیدار او و شایان از زمانیکه سمانه شرکت را ترک کرده بود بسیار محدود شده بود. ملاقاتهای گاه و به گاهشان – به اصرار شایان- در رابطه با مشکلات شرکت شکل می گرفت. مشکلاتی که اغلب بهانه و ترفند بود برای ملاقات دوباره شان.جرقه ای در ذهنش روشن شد. پس این همه سال خوش خدمتی او بی دلیل نبود. شایان وقت زیادی را صرف کرده تا چیز با ارزشی نصیبش شود... ضربه ناشی از آشکار شدن حقیقت در مقابل چشمهایش چنان شدید بود که سرش به دوران افتاد. چه ساده دل بود که فکر می کرد موضوع پانزده سال پیش فراموش شده. به طور حتم چنین شرکت بزرگ و ثروت عظیمی ارزش هرگونه ترفند و فریبی را داشت. صدای شایان او را به خود آورد.
- سمانه خانم، اگر به خاطر داشته باشید من چند سال پیش درخواستی از شما کردم و شما با صراحت ردش کردید.فکر کنم می دونم دلایلتان چه بود. ولی امروز برای دومین بار می خوام از شما خواستگار ی کنم. من سعی کردم در این سالها خیلی از شبهات رو در ذهن شما برطرف کنم.امیدوارم موفق بوده باشم.
سمانه سکوت کرد و متفکرانه به او خیره شد.
romangram.com | @romangram_com