#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_53


مادربزرگ با رنگ و رویی پریده رو به پاییزان گفت: «من که حرفی نزدم که تو این طور به هم ریختی. لابد این چند روز مراقبت از مریض تو رو خسته و بی حوصله کرده. من اگر هم چیزی می گم فقط برای این است که خیر و صلاحت رو می خوام. غزل جان می دانی که حالا همه از زیبایی و نجابت و متانت تو صحبت می کنند. این موقعیت با ارزشی است، یک فرصت بزرگ، فرصتی که می تواند آینده ات رو صددرصد تضمین کنه.»

پاییزان که کم کم آرامش خود را باز می یافت با شنیدن سخنان خانم افشار دوباره قلبش از درد فشرده شد.

آقای افشار با ناراحتی سر تکان داد و پیپش را روشن کرد و گفت: «غزل از پرستاری مادرش خسته...»

همسرش به او اجازه نداد حرفش را به پایان ببرد.«بس کن افشار. غزل این حالت رو از صورتت دور کن. من می تونم دختر عالیه رو به خانه تان بفرستم، نظرت چیه؟»

«ترجیح می دم خودم از مامانم پرستاری کنم. مادربزرگ، خواهش می ککنم حرفهای من رو جدی بگیرید. من از برخورد شما ناراحتم... آخه مگه من چند سالمه که...»

«نمی خواهم الان در رابطه با این موضوع حرف دیگری زده شود... بعد مفصل صحبت می کنیم.»

در طول مسیر سکوت سنگینی بر فضای ماشین حاکم شد. میهمانی مجلل و با شکوهی که به افتخار دختر تازه از فرنگ برگشته خانواده فرخنده برگزار شده بود در نوع خود بی نظیر بود. پاییزان مانند قبل توجه همه میهمانان را به خود معطوف کرد. خانم افشار با غرور به صحبتها و اظهارنظر دیگران درباره نوه اش گوش فرا می داد. احساس می کرد همه در مورد غزل عزیزش صحبت می کنند، به خصوص درباره چشمهایش، چشمهای زیبا و اسرار امیزش. مطمئن بود تا پایان میهمانی چندین مورد پیشنهاد ازدواج برای نوه اش دریافت می کند. این برایش خوشایند بود، ولی کافی نبود. او به دنبال بهترین برای پاییزان می گشت. کسی که لیاقتش را داشته باشد.

پاییزان در گوشه ای از دید دیگران پنهان شده بود. احساس بسیار بدی داشت. از رفتار مادربزرگش به شدت عصبی بود. صدای لطیفی از پشت سر او را به خود آورد.

«پاییزان؟!»

یکه خورد و به سرعت رویش را برگرداند. نخستین بار بود که شخصی او را به این نام صدا می زد، نامی که هیچ گاه در میان فامیل پدرش با آن خوانده نشده بود. مادربزرگش او را غزل معرفی کرده بود. پاییزان برگشت و در کنار خود زنی زیبا را دید که لبخند بسیار دلنشینی بر لب داشت. وی دست خود را به سمت او آورد و با صدایی لطیف گفت: «اسم من بهاره است عزیزم. می تونیم چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم؟»

پاییزان با تعجب سر تکان داد و به سمت صندلیهایی رفتند که گوشه دیگر بالکن جیده شده بود. حالا چیزهایی به خاطر می آورد. مادربزرگ چند بار به طور مختصر از او صحبت کرده بود. دختر خاله پدرش، زنی زیبا که پس از مرگ کاوه به خارج از کشور رفته بود. بهاره خیره به چهره او می نگریست و پاییزان به شدت معذب بود. پس از مدتی بهاره آهی کشید و چشم از صورت او برگرفت.

«باور نمی کنم! آیا زمان این قدر زود می گذره؟ چند سال داری پاییزان؟»


romangram.com | @romangram_com