#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_52

پاییزان در شگفت بود چرا هیچ گاه نتوانسته بود با این خانه انس بگیرد. نه به اتاق خواب چشمگیر وزیبایش عادت کرده بود،نه به حیاط بزرگ با درختای پیر و کهنسالش.در اینجا احساس غریبی داشت که قادر به توصیفش نبود. فقط می توانست بگید از مبلمان وطراحی خانه خودشان که بسیار متفاوت تر از خانه باشکوه افشارها بود خوشش می آمد.

مادربزرگ بی صبرانه در اتاق نشیمن قدم می زد. با دیدن او شتابان به سویش آمد و گفت :»غزل چرا این قدر دیر کردی؟ متوجه نمی شی این مهمانی چقدر مهمه؟ خیلی سر به هوا شدی! « وهمراه او به سمت ماشین مجلل دیگری حرکت کردند که فقط برای میهمانیهای رسمی از پارکینگ خارج می شد. آقای افشار در صندلی جلو کنار راننده نشسته بود. با دیدن نوه اش لبخند زد. پاییزان سوار شد وپشت صندلی آقای افشار جا گرفت.

پدربزرگ با مهربانی خندید وگفت: »مادربزرگت حسابی کلافه شده بود.حال مادرت چطوره؟«

او همیشه دور از چشم همسرش از این گونه سوالات می پرسید وپاییزان را دراین مورد که پدربزرگ هیچ خصومتی با مادرش ندارد مطمئن می کرد.

»حالش زیاد خوش نیست.برای همین معطل شدم،چند روزه ضعف داره. «

حرفهای آن دو با سوار شدن خانم افشار نیمه تمام ماند. ماشین در امتداد اتوبان با سرعت جلو می رفت. خانم افشار نگاهی به نوه ی زیبایش انداخت و گفت:»نگفتی چرا دیر کردی ؟«

»مامان مریضه مادربزرگ صبر کردم تا اگر حالش بعد از خوردن داروها بهتر نشد به میهمانی نیام.«

خانم افشار با صورتی بر افروخته وچشمهایی حیرت زده گفت:»نیای ؟به میهمانی نیای ؟چه مزخرفها.بعد از این همه تاکیدی که برای به آنجا داشتم...گوش کن غزل،آینده تو در همین رفت و آمدهاست. همان دفعه قبل که

میهمانی خانم رصدی رو از دست دادی کافی است. بی پرده صحبت کنم، تو در سن ازدواجی و ما باید بهترین انتخاب رو کنیم. نمی تونیم این مسئله رو سرسری بگیریم و با موضوعات پیش پا افتاده فرصتهای خوب رو از دست بدیم.»

پس از این همه سال، پاییزان هنوز به اینکه مادربرگ این چنین بی اهمیت از مادرش صحبت می کند، عادت نکرده بود.

«مادربزرگ دوست ندام فکر کنید من دختر قدرنشناسی هستم. باید بگم فقط برای اینکه شما رو ناراحت نکنم همراهتون به این میهمانیهای خسته کننده می آم، وگرنه خودم هیچ علاقه ای به شرکت در این جور جاها ندارم و هیچ وقت هم به خودم اجازه نمی دم مادر بیچاره و مریضم رو رها کنم و مشغول خوشگذرونی بشم.»

چانه اش لرزید. بیش از حد نگران سمانه بود. هنوز جمله خانم افشار که متکبرانه بیماری سمانه را امری پیش پا افتاده خوانده بود، در ذهنش می چرخید. فشارهای بیش از اندازه مادربزرگ کلافه اش کرده بود. احساس تحقیر و سرخوردگی از نوع برخورد خانم افشار آزارش می داد و اینکه آشکارا برای او به دنبال شوهر می گشت از طاقتش خارج بود. اشک در چشمهایش حلقه زد. سعی کرد بغضش را فرو دهد. به سرعت رویش را به سمت پنجره برگرداند تا لرزش اشک را در چشمهیش نبینند، ولی برای این کار دیر شده بود. پدربزرگ که از دیدن اندوه نوه اش به شدت آزرده شده بود با ناراحتی به سرزنش همسرش پرداخت.

«راحتش بگذار خانم، این مهم نیست شما چه احساسی به سمانه داری. سمانه مادر نوه ماست. طبیعیست نگرانش باشه.»

romangram.com | @romangram_com