#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_51


صدای سمانه تأکید کنان بلند شد."عجله کن،راننده مادربزرگ منتظره."

"باشه....باشه."

پاییزان با پریشانی به اتاق نشیمن آمد و شروع به جستجو کرد.موهای مشکی زیبا و براقش با پیچ و تاب روی شانه هایش فرو ریخته بود.لباس فوق العاده ای به رنگ بژ پوشیده بود.در حالی که مانتو می پوشید در آخرین

__________________

لحظه با دیدن موبایلش که گوشه کاناپه افتاده بود نفس عمیقی از سر آسودگی کشید .با عجله به سمت اتاق مادرش رفت ودر را گشود.سمانه روی تخت دراز کشیده ومشغول مطالعه کتاب جدیدی بود .

پاییزان لبه تخت نشست و گفت :»دلم نمی خواد برم .«

سمانه لبخندی زد ودست اورا نوازش کرد.گفت:»ولی...عزیزم می دونی که مادر بزرگت برای این مجالس ارزش خاصی قائل است.من هم دوست ندارم ناراحتش کنی .می دونی که برای تو از هیچی دریغ نکرده . «

پاییزان همچنان به مادرش می نگریست سمانه بی اختیار با تلاقی نگاهشان به خود لرزید چشمهای پاییزان همان حالت مبهوت کننده و عجیبش را حفظ کرده بود .معجونی از غم و زیبایی که بیننده را در افسون خود اسیر می کرد .چشمهایی به رنگ طلایی خورشید در پاییزی غمگین .

سمانه با خود اندیشید پاییزان مناسب ترین نام برای چنین چشمها وبرای چنین زیبایی خیره کننده ای است.با اطمینان دست او را فشردوگفت:»عجله کن عزیزم ،نزدیک آمدن سهنده .من هم تنها نمی مونم، نگران نباش . «

پاییزان با بی میلی از جا برخواست وپس از خداحافظی با عجله از پله ها پایین رفت .در حیاط را باز کرد.راننده پیر خانواده افشار ماشین را روشن نگه داشته بود وبا انتظار به در می نگریست.

با دیدن پاییزان با ناخشنودی گفت :»غزل خانم،دیر کردید.می خواستم باز هم زنگ خانه را بزنم.مادربزرگتون لابد نگران شدند. «

پاییزان پاسخی نداد.در طول مسیر به منظره آشنای بیرون خیره ماند.به خانه بزرگ سفید رنگ رسیدند،خانه ای که دیگر برایش مانند نخستین بار خیره کننده و جذاب نبود ،حتی دیگر هم از دیدن آن هیجان زده نمی شد،حالا به نظر او اینجا فقط مکانی مجلل و سرد بود .مادر بزرگ همیشه می گفت روح و گرمای این خونه تویی.


romangram.com | @romangram_com