#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_50
"سهند جان دوست دارم هرچه زودتر و به طور جدی در شرکت مشغول به کار شی."
سهند بی آنکه چشم بگشاید گفت:"اتفاقی افتاده؟احساس می کنم نگرانی؟"
سمانه دستپاچه شد:"نه،نه،چرا این فکر رو کردی؟"
سهند پاسخی نداد.سمانه ادامه داد:"بهتر است یک سر به پاییزان بزنم.وقتی صداش در نمی آد در حال خرابکاریه."
خواست از جا بلند شود که دست سهند به دور مچش گره خورد و مانع از رفتنش شد.
"سمانه جان مطمئنی اتفاقی نیافتاده؟"
سمانه سعی کرد آشفتگی اش را پنهان کند.به زور خندید و گفت:"مطمئنم،آخر چرا فکر می کنی باید اتفاقی افتاده باشه؟"
سهند مچ دست او را آزاد کرد و زیر لب گفت:"نمی دونم...این جوری احساس کردم."
چون دیگر چیزی نگفت،سمانه آرام به اتاق پاییزان رفت.
10
پاییزان پرده کمرنگ خانه را کنار زد و با لبخندی حاکی از رضایت به بیرون خیره شد.پاییز فرا رسیده بود و بوی خاک باران خورده فضا را انباشته بود.پنجره را باز کرد و با اشتیاق نفس عمیقی کشید.برگهای الوان درختان همراه سوز ملایم پاییزی به رقص در می آمدند و گه گاهی برگی آرام و چرخ زنان بر زمین فرو می افتاد.هوا گرفته و مه آلود بود و نم نم باران زمین را تر کرده بود.
"پاییزان،عزیزم حاضری؟"
پاییزان منظره دلچسب پاییزی را رها کرد و با رلشوره به اطرافش نگاه کرد.
romangram.com | @romangram_com