#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_49


شایان طعنه او را نشنیده گرفت و گفت:"آیا دلیلش وفاداری به کاوه است؟"

سمانه که حسبی کلافه شده بود گفت:"می تونید این رو هم یکی از دلایلم بدونید.اما حرفهای خیلی مهم تری پیرامون شما وجود داره که خودتان از آن باخبرید."

شایان از جا بلند شد و روبروی او ایستاد."می دونم منظورتون چیه.به خاطر همین اینجا آمدم.هر ## گذشته ای داره که شاید خودش هم در به وجود آمدنش زیاد مقصر نباشه.فراموش نکنید هیچ وقت برای شروع دیر نیست.اگه در گذشته مرتکب خطایی شدم،حالا با تمام وجود سعی در اصلاح خودم دارم."

صورتش برافروخته شده بود.دوباره گفت:"فکر می کنم ارزش فکر کردن رو داشته باشه."

سمانه با تندی گفت:"من این طور فکر نمی کنم آقای شایان.بهتره سعی نکنیم با این موضوعات،دوستی و همکاریمان رو از دست بدیم."

شایان نگاهی سرد و طولانی به او انداخت."صبر من زیاده خانم مولوی،مطمئنم به مرور زمان می توانم ذهنیت شما را تغییر بدم."سپس چرخی زد و گویی دیگر حرفی نمانده با چهره ای متفکر از خانه خارج شد.

سمانه روی کاناپه نشست.بوی خوش اودکلن شایان در فضا پراکنده بود.مدتها بود شایان از نوع اودکلن کاوه استفاده می کرد.سماه امیدوار بود با جوابی قاطع شایان را متقاعد کرده باشد.او به هیچ عوان دوست نداشت همکاری مثل شایان را از دست بدهد.در حال حاضر شرکتی با عظمت شرکت همسرش به مدیری بسیار پخته تر و لایق تر از یک جوان بی تجربه مثل سهند نیاز داشت.شایان شخصی بود که حتی کاوه هم در مقابل فراست و هوشمندی اش سر فرود می آورد.سمانه امیدوار بود با رفتار سرد و قاطع اجازه دوباره صحبت کردن به شایان ندهد.اگر شایان سماجت می کرد،مرور زمان به وی ثابت می کرد سمانه به باورها و اعتقاداتش بسیار وفادار است.

سمانه در این افکار غوطه ور بود که در خانه گشوده شد و سهند که پاییزان را بر شانه های خود نشانده بود وارد شد.پاییزان که با صدای بلند می خندید فریاد زد:"سلام مامان."

سمانه لبخندی زد و به سمت آنان رفت."سلام.به به،چه گردنبند قشنگی،دایی سهند برات خریده؟تشکر کردی؟"

"بله،به ما خیلی خوش گذشت.سهند من رو بیار پایین."

سمانه گفت:"باز که گفتی سهند،چند بار بگم دایی رو باید دایی سهند صدا کنی.در ضمن یادت باشه که فردا صبح زود باید به خانه مادربزرگ بری."

پاییزان که بازی کنان به سمت اتاقش می رفت هیچ نگفت.سهند چشمش ه دسته گل افتاد.چند دقیقه ای سکوت کرد.سپس به سمت کاناپه رفت و خود را روی آن رها کرد.سرش را به پشتی تکیه داد و چشمهایش را بست.سمانه م کنارش نشست.سهند پس از مرگ کاوه بیشتر از یک برادر به او محبت کرده بود.


romangram.com | @romangram_com