#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_48
سمانه ارام گوشی را گذاشت و به فکر فرو رفت. حقیقت این بود که شایان از او خواستگاری کرده بود و جواب سمانه نه بود . آن را بی هیچ تردید و تزلزلی به اطلاع او رسانده بود. پس از مرگ کاوه ، شایان به عنوان مدیر عامل و جانشین ، شرکت را اداره می کرد. سمانه به یاد می آورد که کاوه هیچ گاه خصوصیات اخلاقی شایان را تایید نمی کرد.ولی از آنجا که مردی باهوش و خوش فکر و بسیار فعال و با انگیزه بود کاوه او را به عنوان همکار پذیرفت. کاوه با تمام کارمندانش روابطی فراتر از کارمند و رئیس برقرار می کرد ، تنها با شایان روابط خود را در محدوده امور کاری نگه می داشت. سمانه به یاد می آورد شوهرش ، شایان را این گونه تفسیر می کرد: در مسائل کاری بهترین است، ولی از نظر اخلاقی هیچ نکته قابل توجهی ندارد. مردی است با گذشته نامعلوم و در پی قدرت...سمانه اندیشید می توانم نیت شایان را از این عمل حدس بزنم. سمانه و دختر کوچکش تنها وارثان ثروت کاوه و از آن مهم تر خانواده افشار بودند. مسائل زیادی وجود داشت که بعد از مرگ کاوه ذهن او را بهخود مشغول کرده بود و باعث می شد بیش از پیش برای داشتن ثروتی که مدیون کاوه بود شکرگزار خداوند باشد . او می دانست تفاوت بسیاری بین یک بیوه جوان پولدار و یک بیوه تهی دست در جامعه وجود دارد. بیوگی یا مطلقه بودن یک زن به اندازه کافی از دید مردم مشکل ساز هست ، چه برسد به اینکه زن نیاز
__________________
رو عهده دار شدم و تمام بار سنگین آن را تا امروز به دوش کشیدم.اگر به کارکرد شرکت توجه کنید متوجه می شید که شرکت کاوه،از زمان فوت ایشان در تمام زمینه های کاری بسیار پرقدرت تر و موفق تر بوده."
سمانه صحبت او را قطع کرد و گفت:"همه از زحمات شما اطلاع دارند.امیدوارم با آمدن برادرم به شکرت،او هم از تجربیات شما استفاده کنه و هم باری از دوش شما برداره."
"بله،ولی موضوع اصلی که مرا به اینجا کشانده اینه که...اینه که...بگذارید ابتدا عرض کنم...شما می دونید من از سالها پیش در این شرکت مشغول به کار هستم،کم و بیش پس از ازدواج شما با کاوه،من در این شرکت استخدام شدم و خیلی زود هم مراحل ترقی رو طی کردم.نمی خوام بر شما منت بگذارم،می دونید که من توانایی دایر کردن شرکتی مستقل رو دارم،ولی خب به دلیل خاصی که از شما هم پوشیده نیست،پس از فوت آقای افشار در شرکت ماندم و کار کردم.من با همۀ تلاشی که برای پیشرفت شرکت می کنم و علاقه ای که به آن دارم،متأسفانه به دلیل رفتاری که شما با من در پیش گرفتید هر روز بیشتر از روز قبل دلسرد می شم.می دونید که شرط موفقیت در کار،داشتن علاقه و شور و حال و صد البته تلاش و پشتکار است."
چون سمانه را ساکت دید ادامه داد:"سالهاست که به خودم می گم،زنی که کاوه افشار به همسری برگزید و آنچنان با علاقه دوست می داشت و در تمام زندگی اش تنها به او تکیه کرد،باید جواهر گرانبهایی از هوش و فضل و کمال باشد.پس از فوت کاوه به خودم اجازه دادم بیشتر در این مورد تفکر و تفحص کنم و خب نتیجه اش این شد که حالا در خدمت شما هستم."
یک لحظه چشمهای سمانه درخشید،گفت:"متشکرم آقای شایان،ولی بهتره به موضوع اصلی بپردازید."
شایان با تعجب سرفه ای کرد و گفت:"موضوع اصلی...موضوع اصلی همینه که خدمتتان عرض کردم."
سمانه سعی کرد طفره برود."متوجه نشدم."
"ازدواج با شما...البته صراحت من رو ببخشید.پیش از این هم توسط یکی از دوستان از شما خواستگاری کردم،ولی او به من گفت شما بی درنگ جواب منفی دادید.فکر کردم شاید سوء تفاهم هایی در میان باشه.برای همین خواستم امروز خودم پیشنهاد رو مطرح کنم تا اگر شک شبهه ای هم باقی باشه حل بشه...ببینید،ما می تونیم زوج خوشبختی باشیم.من شاید مثل کاوه مرحوم از سجایای اخلاقی فراوانی برخوردار نباشم،ولی تا جایی که بتوانم سعی و تلاشم رو می کنم تا شما از من راضی باشید.در ضمن علاقه ای هم به داشتن فرزند ندارم.همین دختر کوچک شما برای من کافی است.سعی خواهم کرد پدر خوبی برای دخترتان باشم و شرکت کاوه رو هم پایدار و باقی نگه دارم."
"بس کنید،خواهش می کنم...فکر می کردم تا امروز متوجه شدید که جواب من منفیه و هیچ وقت هم تغییر نمی کنه.دلیلی هم برای به رخ کشیدن زحمتهایی که برای شرکت کشیدید نمی بینم.اگر کار کردید بهترین حقوق و مزایا رو هم دریافت کردید.نه شما منتی بر من دارید،نه من منتی بر شما.می خواهم این آخرین باری باشه که این صحبتها رو می شنوم...نمی خواهم هر روز پیشنهادتان رو به شکلهای متفاوت تکرار کنید.در این صورت همکاری ما به ایان می رسه."
سمانه از روی کاناپه برخاست و به سمت در اشاره کرد.شایان بی توجه به اینکه او پایان مکالمه را اعلام کرده با سماجت گفت:"چرا؟دلیلش رو می خوام بدونم."
سمانه با لحنی تحکم آمیز پاسخ داد:"دلایل اونقدر واضحه که اگه متوجه آن نشید به هوش و حافظه خودتان باید شک کنید!"
romangram.com | @romangram_com