#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_47
پاییزان سری به معنای آری تکان داد و به مادرش نگاه کرد. سمانه متعجب از حرکات مادر شوهرش به او خیره شد. اندیشید آیا رفتار او با پاییزان ظاهری و از روی تزویر است ... ولی نه ، صداقت گفتار او با محبت بی ریایی که نثار دخترک می کرد نشان دهنده این واقعیت بود که در قلب زن خودخواهی مانند او هم مهر و محبت خالصانه ای وجود دارد که مختص به کاوه بود و نوه اش ... فقط برای این دو نفر.
خانم افشار که مدتی چهره سمانه را زیر نظر داشت ، گویی متوجه شد در ذهن او چه می گذرد همان نقاب سرد و خونسرد همیشگی باز بر چهره اش فرو افتاد. عالیه آمد و مشغول پانسمان انگشت پاییزان شد، سپس شاخه ها را در فویلی پیچید و به دست پاییزان سپرد و آنها را تا کنار در همراهی کرد.
__________________
سمانه در حال آماده کردن شام بود . صدای خنده پاییزان و سهند را می شنید که در اتاق مشغول بازی بودند. زنگ تلفن به صدا در آمد . پاییزان دوان دوان با خنده و شادی به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت ، سمانه را صدا زد . سمانه پرسید کیه و گوشی را از او گرفت.
«فکر می کنم همون آقایی که چند دفعه برای ما گل آورد. یک دفعه هم برای من یک میمون بزرگ و ...» بعد صدایش را پایین آورد و ادامه داد :« همون میمون زشته، همون که فرداش بردم انداختم تو کوچه...»
سمانه با دست او را به سمت اتاق سهند راند و گفت :«فهمیدم عزیزم، حالا برو.» بعد نفسی تازه کرد . باز چه اتفاقی افتاده بود.
«بفرمایید.»
صدایی گرم و با نشاط از آن سوی خط پاسخگوی او شد . «سلام عرض می کنم خانم مولوی ، شایان هستم. باید برای داشتن چنین دختر باهوش و شیرین زبانی به شما تبریک بگم.»
«متشکرم. اتفاقی افتاده آقای شایان؟»
«اتفاق ... بله، بله ... می تونم امروز مزاحمتان بشم و چند لحظه وقت گرانبهایتان رو بگیرم؟»
«برادرم امروز به شرکت می آد. اگه درباره مسائل مالیست بهتره با او صحبت کنید.»
«خیر سمانه خانم. کارم کمی هم شخصی است. ساعت پنج مزاحم می شم.خدانگهدار.»
romangram.com | @romangram_com