#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_46

«پاییزان تا به حال از من جدا نشده، براش خیلی سخته.»

«عادت می کنه. من سهم بزرگی در سرنوشت این دختر دارم. می خواهم غزل به بهترین مدرسه ها بره . از هر هنری بهره مند بشه . او باید هر چه آرزو می کند داشته باشه . به طور حتم با تمام ثروت کاوه که تا این حد مشتاق به دست آوردنش بودی نمی توانی هر چه او بخواهد برایش فراهم بکنی.» و مکثی کرد ، سپس پیروزمندانه اضافه کرد :« البته مهم تر از همه زمانی است که به سن ازدواج برس. آن وقت باید با شخصیت ترین و با اصل و نسب ترین جوانها رو برای ازدواجش پیدا کرد که به طور حتم از این دسته افراد در میان دوستانو آشنایان تو پیدا نمی شه.»

سمانه لب به دندان کزید. تازه متوجه شد آن حس مبارزه جویانه و سرسختی دوران جوانی از وجودش رخت بر بسته است . نمی فهمید به خاطر بالا رفتن سن است یا پایان ظرفیتش برای دوباره درگیر شدن با چنین مسائلی ، هر چه بود گویی نیرویی که آن قدر به آن مغرور بود رو به خاموشی می رفت . خانم افشار هم متوجه این موضوع شده بود که از آن زن سرسخت و کله شقی که پسرش را از آنها گرفته بود جز حالت کمرنگ مصممانه چشمهایش چیزی باقی نمانده است تا یادآور گذشته ها باشد.

سمانه با خستگی چشمهایش را به خانم افشار دوخت و گفت :« شما فکر می کنید من نمی توننم به دختر هر چه نیاز داره بدم ؟»

« اف ... خواهش می کنم موضوع به این روشنی رو مطرح نکن . سمانه قبول کن ما حرف زیادی با هم نداریم و می دانی احساس من به تو تغییری نکرده . تنها چیزی که از تو می خواهم دیدن تنها نوه ام است. لازم نیست زحمت آمدن به اینجا رو هم به خودت بدی . راننده ام رو دنبال غزل می فرستم و خودش او را بر می گرداند . گفتی به دوری ات عادت نداره ... من هم قصد آزاری رو ندارم. نیمی از روز در کنارم باشه کافی است. فقط در هفته دوبار.» سپس از جا بلند شد و ادامه داد :«کاری نداری؟»و با این حرف انشان داد که ملاقات به پایان رسیده.

سمانه هم از جا برخواست و گفت :«روزهای ملاقات رو شما تعییرن می کنید؟»

«روزهای دوشنبه و چهارشنبه»

سمانه به ناچار گفت :« حرفی نیست . بگویید پاییزان رو بیارند.»

خانم افشار با صدای بلندی گفت :« عالیه ... عالیه، نوه ام را آماده کنید.» سپس در را نشان داد و گفت :«خداحافظ خانم.»

همان موقع در گشوده شد و پاییزان با دسته ای گل و گیاه دوان دوان به سمت سمانه آمد و گفت :«مامان، مامان» خانم پیر اینها رو برام چیده . مادربزرگ کلی از اینها داره، این قدر ... بیا بریم ببینیم. خانم پیر گفت همه اینها تو بهار گل می شن . من می خوام در باغچه خودم صدتا گل داشته باشم.»

سمانه لبخند زد . پاییزان به سمت خانم افشار برگشت و صورت او را بوسید و گفت :« مادربزرگ ، شما هم به خانه ما بیایید تا گل یاسمنم رو نشونتون بدم. بعد هم می توانید چند تا یاس بچینید. چون بوی خیلی خوبی می ده. آخ دستم ... این چیزهای نوک تیز چیه ؟»

پاییزان شاخه گل را جلوی چشمهایش گرفت و بی توجه به خونی که از دستش می چکید به بررسی تیغ های گل پرداخت .

خانم افشار با عصبانیت رو به عالیه کرد و گفت :« این شاخه ها و علف ها چیه که دست بچه می دی. زود کمی فویل دور این بپیچ. چسب زخم و مایع ضدعفونی کننده رو هم بیار.» سپس دستمالی دور انگشت زخمی او پیچید و گفت :« می سوزد عزیزم؟»

romangram.com | @romangram_com