#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_45
خانم افشار ساکت شد . رو به سمانه گفت : « از قرار معلوم دخترت نمی خواهد به آغوش مادربزرگش بیاید...»
سمانه گذاشت حرف او به پایان برسد . «عذر می خوام خانم افشار ، اما مثل اینکه شما شخص دیگری رو ...»
«چه مزخرف ها ... فکر کردی می گذارم نوه ام را با اسم مسخره ای که انتخاب کردی صدا بزنند ، پاییزان ... اف ، اسم قحط است ! من همیشه دوست داشتم اسم نوه ام غزل باشد .»
سمانه چیزی نگفت . سعی کرد بر خود مسلط باشد و متانتش را حفظ کند . دستی به پشت پاییزان زد و گفت :«عزیزم، برو پیش مادربزرگ»
پاییزان نگاهی به او کرد . در چشمهای روشنش هزار و یک سوال موج می زد . متوجه هیچ چیز نمی شد و نمی دانست جریان از چه قرار است ، فقط می فهمید مادرش از اینکه مادربزگش او را غزل می خواند ناراحت است . با قدمهای آهسته به سمت مادر بزرگش رفت.
خانم افشار او را در آغوش کشید و سر و رویش را غرق در بوسه کرد و گفت :«غزلم ، اگر بدانی چقدر برای دیدنت بی تاب بودم.»
پاییزان با صدای لطیفی گفت :«اسم من پاییزانه.»
خانم افشار او را از آغوشش جدا کرد و با لحنی جدی تاکید کرد :« نه عزیزم، اسم تو غزل است . آه پاهایم درد گرفت ، بهتر است اینجا بنشینیم .» و به طرف کاناپه ای درست مقابل کاناپه سمانه رفت و روی آن نشست .
پاییزان کوچک را هم روی پای خود نشاند و در حالی که موهای مشکی
__________________
خانم افشار دستش را بالا آورد و گفت :« نمی خواهم وقتم رو با این یاوه گویی ها تلف کنم. می خواهم نوه ام چند روز کنارم باشه.»
romangram.com | @romangram_com