#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_44

__________________

بچه را ببینند .

پس از پنج سال اینکه آنها تازه به یاد پاییزان افتاده بودند کمی او را متعجب کرده بود . سمانه نفس عمیقی کشید ، شاید به خاطر این تلفن غیر منتظره امروز بیش از هر روز بی تاب حضور کاوه بود . دلتنگی بیشتر از همیشه آزارش می داد .

سمانه موهای دخترش را بالای سرش جمع کرد و لباس گرمی به او پوشاند . یک ربع قبل به آژانس تلفن کرده بود . هنگامی که زن در زده شد ، آن دو حاضر بودند . در تماس تلفنی هیچ صحبتی از آمدن سمانه به میان نیامده بود ، ولی او دلش طاقت نمی آورد دخترش را به تنهایی به آنجا بفرستد.

پاییزان در بین راه مرتب سوالات گوناگونی درباره مادر بزرگش می پرسید و سمانه سعی می کرد با جواب های قانع کننده او را ساکت کند ، ولی در ظاهر تلاشش بی فایده به نظر می رسید ، چون او با حرارت بیشتری به سوالات عجیبش ادامه می داد . سرانجام به خانه بزرگ و سفید رنگ رسیدند . خانه با شکوهی که کاوه در آن زندگی می کرد . سمانه پول تاکسی را پرداخت و پیاده شد . دست پاییزان را که حیرت زده به خانه سفید نگاه می کرد در دست فشرد . دیدن عمارت مجلل و با شکوه تنها باعث تشویش و نگرانی اش می شد و بر دلتنگی اش می افزود . با یاد کاوه و محبت ها و حمایت هایش قطره اشکی در گوشه چشمهایش درخشید . خاطرات بی اختیار در مقابل چشمهایش رژه می رفتند و او ناتوان تر از آن بود که بخواهد آنها را عقب براند.

پاییزان دست سمانه را کشید تا او را متوجه خود کند . سمانه گیج و مبهوت به او نگاه کرد . نباید گریه می کرد ، او به کاوه قول داده بود . سعی کرد تا جایی که می تواند چهره اش را آرام و خونسرد نشان دهد . باز مبارزه شروع شده بود و او به همه توانش نیاز داشت. درست همان حس را داشت که برای نخستین بار در دیدار با خانواده کاوه به او دست داده بود . پر از دلهره و اضطراب و در نبردی سخت برای حفظ آرامش با یک تفاوت که حالا دیگر پشتیبانی مانند کاوه در کنارش نبود . تنها خودش بود و خودش .

نفس عمیقی کشید و با گام های مطمئن به سمت خانه رفت . زنگ در را فشرد . خدا را شکر کرد که پاییزان ساکت است . در گشوده شد . زن پیری که سالها در آن خانه خدمت کرده بود با چشمهای خسته به ان دو نگاه کرد . «بله»

«من...من با خانم افشار قرار ملاقات داشتم.»

پیرزن نگاهی به دختر بچه انداخت و گویی چیزی را به یاد آورده باشد با صدایی لرزان رو به سمانه گفت :«شما زن کاوه خان مرحوم هستید ؟ این طور نیست ؟ من چندین بار که با کاوه خان به اینحا آمدید دیدمتون . اون وقتها هنوز بچه دار نشده بودید. می آمدید به اینجا دیدن خانم بزرگ و آقا بزرگ . ای بابا روزگاره دیگه...کی فکر می کرد کاوه خان این طور از بین ما بره ... باید ببخشی که از اول شما رو نشناختم . پیری است و هزار عیب ، دیگر حافظه ام یاری نمی کنه.»

سمانه که از پر حرفی او کلافه شده بود گفت :«خانم افشار خانه نیستند؟»

پیرزن با کف دست محکم به پیشانی اش کوبید و گفت :«وای ... یادم رفت با خانم بزرگ کار داشتی ، بیا بیا ، دست دختر کوچولوی قشنگ رو هم محکم بگیر و اینجا بنشین تا من خانم رو صدا بزنم.»

سمانه در اتاق نشیمن روی کاناپه نشست و پاییزان کنارش جای گرفت . در حالی که با دست کوچک خود پای مادر را نوازش می کرد ، دری به هم خورد و بعد صدای پایی که از پلکان شنیده شد. سمانه سرش را بلند کرد و مادر شوهرش را دید که مانند سابق برازنده و با صلابت قدم به داخل اتاق گذاشت . به احترام او از جا برخواست . خانم افشار خیره به دختر کوچک می نگریست . حتی سلام آهسته سمانه را نشنید تا بخواهد پاسخگویش باشد . ناگهان بر زمین زانو زد و آغوش گشود و بی وقفه گفت :«غزلم،غزلم،..عزیزم.»

صدایش از بغضی که در گلو داشت گرفته و دردناک به گوش می رسید . سمانه با حیرت به اطرافش نگریست ، ولی جز خودشان شخص دیگری در آنجا حضور نداشت . با حیرت به مادر شوهرش جشم دوخت . پاییزان نیز همان طور با تعجب بی آنکه مژه بر هم بزند خیره به زن جا افتاده چاق نگاه می کرد که آغوش به سوی او گشوده بود ، ولی دیگری را صدا می زد.

romangram.com | @romangram_com