#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_43
پاییزان با تعجب و حیرت به سمت او برگشت و گفت :« مادربزرگ ؟»
سمانه سعی کرد خونسرد به نظر برسد .
« آه ، بله عزیزم ، تو یک مادر بزرگ خوب داری که ما امروز قراره پیش او بریم ، چون او دوست داره تو رو ببینه .»
پاییزان که هنوز متعجب به نظر میرسید گفت :« ولی مادربزرگ کیه ؟»
سمانه لحظه ای مکث کرد . تازه متوجه شد پاییزان تا امروز واژه مادربزرگ را نشنیده و متوجه منظور او نمیشود .
« ببین دخترم ، مادربزرگ یعنی یکی مثل مامان ، البته نه مامان خودت ، او مامان باباست .»
« مامان بابای خودم ؟»
« بله ، مثل من که مامان تو هستم ، فقط او کمی پیرتره .»
« آهان »
سمانه بی انکه چیز دیگری بگوید به سرعت مشغول شانه زدن موهای پاییزان شد . حقیقت این بود که از زمان مرگ کاوه ، سمانه دیگر مادرشوهر و خانواده شوهرش را ملاقات نکرده بود . او همچنان همراه سهند و پاییزان در خانه کاوه زندگی میکرد .
سهند مشغول درس خواندن بود و به صورت پاره وقت در شرکت کاوه کار میکرد . پس از فوت کاوه یکی از همکاران به عنوان مدیر عامل برگزیده شد و امور شرکت را در دست گرفته بود . سمانه همچنان به حسابهای شرکت رسیدگی میکرد . متاسفانه سهند از روز پیش به خاطر پروژه ای تحقیقاتی مجبور به سفری چند روزه به اصفهان شده بود . این نخستین باری بود که پس از قوت کاوه آنان را تنها میگذاشت .
روز پیش از جانب مادرشوهرش تلفنی داشت مبنی بر اینکه میخواهند
romangram.com | @romangram_com