#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_42
حرفهای سهند همهمه ها را خواباند و مانند ضربه های پتک بر سر خانم افشار فرود امد . سهند به سمت ماشین رفت و در سمت سمانه را محکم بست مکثی کرد ، سپس به سمت آقای افشار برگشت و گفت :« آقای اشار ، به حرمت کاوه بزارید زن و فرزندش راحت باشند . درسته پاییزان نوه شماست ، ما هم حرفی نداریم . هر زمان دوست داشتید به دیدنش بیایید ، ولی از شما خواهش میکنم ... خواهش میکنم آرامش رو از خواهرم و فرزندش سلب نکنید ... خواهش میکنم .»
این را گفت و دست آقای افشار را در دست فشرد و به چشم های مهربانی نگریست که یاداور چشم های کاوه بود . سوار ماشین شد و در میان بهت و حیرت انان دور شد .
یادآوری خاطرات گذشته باعث شد آه عمیق و سردی بکشد . با نگاه به جستجوی پاییزان پرداخت و لبخند تلخی زد . دختر کوچک کنار تنه تنومند درخت پیر ، بسیار ظریف و شکستنی به نظر می امد . روی صندلی کوچکش نشته بود و با عروسکش بازی میکرد . باز باد سردی وزید و موهای بلند و مشکی او را پریشان کرد . سمانه پنجره را گشود و ارام دختر کوچکش را صدا زد . پاییزان به سمت او برگشت . سمانه با دیدن چشم های زیبای عسلی طلایی او بی اختیار به خود لرزید . هنوز پس از گذشت سالها به دیدن آن عادت نکرده بود . حالتی عجیب و خاص در چشم های طلایی رنگ او موج میزد که این بی اختیار انسان را مبهوت میکرد . نیرویی افسون کننده و جادویی که نفس را در سینه حبس میکرد و تا چند لحظه بی اراده به ان چشم ها خیره میشد .
پاییزان در حالی که دست های کوچکش را روی موهای سرکشش می گذاشت گفت :« بله مامان ؟»
« بیا تو عزیزم . سرما میخوری ... هوا سرده .»
هنگاهی که مطمئن شد پاییزان به سمت خانه می اید پنجره را بست و به طرف در رفت و ان را گشود . پاییزان قدم به خانه گذاشت . سمانه از دیدن دختر زیبایش مانند همیشه به حیرت افتاد . فکر کرد پاییزان این زیبایی مبهوت کننده را از چه کسی به ارث برده است . صورت او شباهتی غریب با شخصی داشت که او حالا نمی توانست او را به خاطر بیاورد .
سمانه در را بست و گفت :« پاییزان ، عزیزم ، مامان کیخواد با تو صحبت کنه .»
پاییزان مطیعانه روی صندلی نشست . او حالا پنج ساله بود . در حالی که پاهایش را روی صندلی جمع میکرد پرسید :« مامان ، سهند امروز خانه نمی اد ؟ »
« ببین دخترم ، من تا به حال چندبار به تو گفته ام که تو باید او رو دایی سهند صدا بزنی ، نه ، او امروز نمی اد ، ولی من و تو میخواهیم با هم به یک جای خوب بریم .»
پاییزان از خوشحالی دستهایش را به هم زد و با لبخندی دوست داشتنی گفت :« من میدونم ، میریم پارک .»
« نه ...»
سمانه کنار پاییزان نشست و موهای بلند اورا از بند کش رها کرد تا با پیچ و تاب بر شانه هایش فرو بریزد ، سپس آرام مشغول شانه زدن ان ها شد .
« قراره به خانه مادربزرگ برویم .»
romangram.com | @romangram_com