#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_41


__________________

خانم افشار ذوب میشود . از نگاه آنان میخواند که او را مقصر مرگ کاوه میدانند . سمانه با چشمهای گود رفته و حلقه کبود دور آن زیر نگاه های کینه توزانه فامیل کاوه ایستاده بود و زیر لب با کاوه سخن میگفت . سوز پاییزی طورتش را تازیانه میزد . سمانه بی اختیار میلرزید . چقدر ان روز از کاوه گله کرده بود . گله کرده بود که چرا زود تنهایش میگذارد و چرا ترکش کرده است . حالا سمانه بی او چه باید میکرد . چهره مهربان کاوه غرق در آرامش به خوابی ابدی و شیرین فرو رفته بود . سمانه نفسی عمیق کشید و با آزردگی به یاد مادر کاوه افتاد .

مراسم خاکسپاری که به پایان رسید سهند زیر بغل سمانه را گرفت تا به او کمک کند سوار ماشین شود . خانم و آقای افشار همراه بهاره و مادرش از سر خاک برخاستند تا به سمت اتومبیلشان بروند . همان موقع مادر کاوه چشمش به سمانه افتاد . نگاهشان با هم تلاقی کرد . راهش را به سمت مماشین سمانه کج کرد تا خود را به او برساند . اقای افشار که با اخلاق همسرش آشنا بود سعی کرد مانع جلو رفتن او شود .

سمانه صدای مادرشوهرش را میشنید که میگفت : « راحتم بگذار ، میخواهم چند لحظه با این زن صحبت کنم . میخواهم بدانم چه احساسی داره از اینکه ما را در لبلس عزا میبینه ؟ میخواهم بدانم چه احساسی داره از اینکه پسرمان را از ما گرفته ؟ بیا این هم پول و ثروتی که آن قدر آروزی به چنگ اوردنش را داشتی . قانع شدی یا بیشتر می خواهی ؟ چقدر دیگر باید بدهیم تا قانع بشی ؟ جان کاوه چقدر می ارزید ؟»

خانم افشار به شدت می گریست . به سمانه نگاهی انداخت که در ماشین نشسته بود و دخترش را با غم و اندوه در آغوش میفشرد . ادامه داد :« برای چه گریه میکنی ؟ تو به هر چه می خواستی رسیدی . میخواهم بدانم ما چه بدی در حق تو کرده بودیم که اینطور داغدارمان کردی ؟ جواب بده . چه بدی در حق تو کرده بودیم که پسرمان را از ما گرفتی . هان ، جوابی نداری ... کاوه ... پسرم ... پسرم .»

خانم افشار از شدت تاثیر قادر به ادامه حرفهایش نبود ، تنها نام پسرش را صدا زد . پاهایش لرزید و روی زمین نشست . شاهدان صحنه با تاسف سرهایشان را تکان میدادند و با سرزنش به سمانه می نگریستند . آقای افشار بازوی همسرش را گرفت و در حالی که به او کمک میکرد بلند شود گفت :« بس است ... میخواهی خودت را از بین ببری ... کمی هم به فکر من باش خانم .»

بهاره هم زیر بازوی دیگر او را گرفت و گفت :« خاله جان ، ما همه ناراحتیم ، خواهش میکنم بر رفتارتان مسلط باشید . دیگه تحمل اینکه برای شما هم اتفاقی بیفته رو نداریم .»

خانم افشار باز رو به سمانه کرد و گفت :« میخواهم اخرین حرفم را بزنم ، بعد از دیدارمان به قیامت . گوش کن ببین چه میگویم . ان بچه ای که در آغوش داری متعلق به پسر من هم هست . من نمیخواهم نوه ام زیر دست زنی مثل تو بزرگ شود ... او باید پیش من باشه .»

آقای افشار با ناراحتی به سمانه نگاه کرد که پاییزان را در آغوش میفشرد و میگریست . با تاسف لب به دندان گزید . سمانه با حالی نزار و در حالی که به شدت سرش را به چپ و راست تکان میداد ، گریه کنان تکرار کرد :« اجازه نمیدم دخترم رو از من بگیرید ... نمیذارم .»

سهند با دیدن حال سمانه بیشتر از این سکوت را جائز ندید و با صدای بلند گفت :« بس کنید ، راحتش بگذارید .»

مادر کاوه خشمگین رو به فامیل کرد و گفت :« میبینید ... این جوانک با پول کاوه تحصیل کرده و با کمک او زندگی اش را گذرانده ... هر چه دارد از صدقه سر پسر من است . چقدر گفتم ادم نباید به این جماعت رو بدهد ، ولی پسرم هیچ وقت گوش به این حرفها نداد ... حالا این بی چشم و رو به خودش اجازه میدهد با من ... مادر کاوه ، این طور صحبت کند و صدایش را برایمان بالا ببرد .»

سهند بی معطلی گفت :« من انکار نمیکنم با پول کاوه درس خواندم ، اما نه بی چشم و رو هستم و نه گستاخ . همیشه هم خودم رو مدیون او میدونم ، ولی نمیتونم بایستم و توهینهای شما رو نسبت به خودم و سمانه ، زنی که کاوه آنقدر دوستش داشت و به خاطرش از شما گذشت رو تحمل کنم .»


romangram.com | @romangram_com