#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_2

سمانه که حالش بهتر شده بود نگاهی به مرد خوش پوش مقابل خودش انداخت و گفت: «تقصیر خودم بود، جای نامناسبی ایستاده بودم.»

صدای بوق ممتد چند ماشین مرد را متوجه کرد و با لبخندی رو به سمانه گفت: «حالا اگه اجازه می فرمایید بنده داخل پارکینگ بشم.»

سمانه دستپاچه سر تکان داد و فوری به سمت دیگر خیابان رفت. هنوز هم نمی توانست خودش را متقاعد کند تا داخل شرکت شود. طول خیابان را چند بار به سمت بالا و پایین پیمود و سرانجام با یک نفس عمیق به خود شهامت داد که ارزش یک بار امتحان کردن را دارد. وارد شرکت شد و مستقیم به سمت منشی جوان رفت. خودش را معرفی کرد.

خانم منشی با دقت او را برانداز کرد و گفت: «قرار شما نیم ساعت پیش بود، باید ببینم ایشان در حال حاضر وقت دارند یا نه.» و از جا برخاست و داخل

__________________

اتاق دیگری شد. پس از چند لحظه از اتاق بیرون آمد و رو به او گفت:"بفرمایید."

سمانه با اضطراب ونگرانی با ضربه ای که به در زد، آن را گشود. دیدن چهره اشنایی که او هم با تعجب به او می نگریست مضطرب ترش کرد. صدای متحیر مرد او را مخاطب قرار داد.

"شمایید!"

سمانه سعی کرد از این دیدار غیرمنتظره با مرد پشت فرمان برخود مسلط بماند.

"برای مصاحبه مزاحم شدم."

مرد از جا برخاست و در حالی که صندلی مقابل میز را نشان می داد گفت: "آه، بله، بفرمایید بنشینید." سپس نگاهی به ساعت دیواری انداخت و با لبخند اضافه کرد:"فکر می کنم قرار ما نیم ساعت پیش بود؟ درسته؟"

لحن مرد خالی از سرزنش بود.

"بله، متاسفم."

romangram.com | @romangram_com