#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_1
باد سردی وزید و پرده های ضخیم پنجره را به حرکت دراورد.صدای غر غر مادر که به سختی از جا بلند می شدت ا پنجره را ببندد رشته افکارش را پاره کرد.سعی کرد دوباره ذهنش را متمرکز کند و به یاد اورد پوشه را در کدام گوشه اتاق پنهان کرده است.این دلشوره لعنتی توان فکر کردن را از او گرفته بود.با ناامیدی روی پنجه پا بلند شد و به بالای گنجه نگاهی انداخت.با یافتن پوشه نفسی از سر اسودگی کشید.متوجه مادرش شد که بی اختیار از پشت پنجره به بیرون خیره مانده بود.کنارش امد و مسیر نگاهش را دنبال کرد.باد برگهای زرد و نارنجی درختان را به اسمان بلند می کرد و آنها آرام آرام و رقص کنان به زمین فرود می امدند.او نگاهی به نیم رخ مادرش انداخت،چهره ای با چین و چروکهایی که در اطراف دهان و چشمها عمیقتر می شد.موهای حنا زده و جمع شده در پشت سر و چادری سپید به پاکی قلب مهربانش که به روی شانه هایش افتاده بود.با محبت دستش را روی دست استخوانی او گذاشت.مادر که ناگهان از افکارش خارج شد یکه خورد.«سمانه،هوا گرفته مادر.لباس _______ نمی شد و حمایتهای مادر دلگرمش نمی کرد،او نیز سالها پیش با مردی که همتای پدرش بود ازدواج کرده و به جای یافتن کار و تلاش برای رسیدن به رویاهایش مشغول تهیه ناهار مورد علاقه همسرش بود،بدون انکه به یاد آورد آن غذا باب میل خودش هم هست یا نه.پیروزمندانه و با آرامش لبخند زد.از سرنوشت شومش فرار کرده بود.زن مسن با تعجب برگشت و به او نگاه کرد.بی انکه لبخند از لبش محو شود باز از پنجره به بیرون خیره شد.چهره سهند مقابل چشمانش جان گرفت و موجی از شادی بدنش را گرم کرد.پسرکی خجالتی که بیشتر از مادر به دامن او اویخته بود.سمانه،همیشه مادرش را حامله به یاد می اورد.حاملگیهای سخت و طاقت فرسا که در نهایت به زایش فرزند مرده ای می انجامید.اگر هم خیلی خوش اقبال بود نوزادی نحیف به جمع انان می پیوست که چند روز بیشتر میهمانشان نبود...و باز هم مادر بود و بارداریهای عذاب اورش.وقتی سهند به دنیا امد،هیچ ## امیدی به زنده ماندنش نداشت.نوزادی نحیف و صورتی رنگ که بی صدا در اغوش مادر می خوابید و به سختی صدای گریه اش بلند می شد،اما این بار نذر و نیازهای مادر و گریه های شبانه اش بی جواب نماند.نوزاد کوچک ماندگار شد و پدر،نام سهند بر او گذاشت.قله ای استوار و محکم که هیچ شباهتی به پسر لاغر و ضعیف نداشت که با یک نسیم به بستر بیماری می افتاد،اما هر چه بود سهند دلگرمی پدر بود.از بدو تولد او زندگی ای که سمانه به سختی به ان خو گرفته بود دردناک تر و غم انگیز تر شد.چهره پدر ناگهان مقابل چشمهای حیرت زده او دگرگون شد.پدر شخنی که به ندرت با او کلمه ای سخن می گفت حالا مهربانانه و با غرور،سهند را در اغوش می کشید و غرق بوسه می کرد.پدر گفته بود: خدا را شکر دعاهایمان مستجاب شد.بعد از من سهند مرد این خانه است و شما باید به او تکیه کنید.
احساس آزردگی دلش را چنگ زد.تصاویر پدر از مقابل چشمهایش
__________________
می گذشت که سهند را در آغوش می کشد، می بوسد و بازیهای کودکانه ای با او می کند که حتی او را هم به وجد می آورد. در این مواقع همیشه احساس گناه و شادی در وجودش به نبرد برخاست. شادی داشتن برادری کوچک تر و محبت ابراز نشده ای که می توانست به پایش بریزد و گناه حسادت فرو خورده ای که خودش هم از آن شرم داشت. سرخوشی پدر دیری نپایید. چمد سال بیماری، بدن رنجورش را به شدت تحلیل برده بود. تابستان دو سال پیش، او آرام و بی صدا چشم از جهان فرو بست و تا چند ساعت بعد که سمانه برای دادن داروهایش به او نزدیک شد، هیچ ## نمی دانست پیرمرد برای همیشه به خواب فرو رفته است. نفس سنگینی که در سینه اش حبس شده بود آزاد گشت و زیر لب زمزمه کرد: «راحت شد.»
اتوبوس متوقف شد. او در حال پیاده شدن دستهایش را برای دوری از گزند سرما در جیبهایش فرو برد. با دقت به خیابان پهن با خانه های ویلایی بزرگ خیره شد. بافت این قسمت از شهر با جایی که او زندگی می کرد بسیار متفاوت بود. تنها نیم ساعت راه و ناگهان تغییر فاحش چهره خیابانها. خانه ها و حتی مردم. نشانی را از کیفش بیرون آورد و با توجه به آن به سمت خیابان پهنی پیچید و با کنجکاوی به در ورودی شرکت بزرگی که روبه روی آن ایستاده بود چشم دوخت. با دیدن عظمت شرکت اضطراب بر او غلبه کرد. دستپاچه بار دیگر نشانی را نگاه کرد. درست آمده بود. آب دهانش را به سختی فرو داد و در دل گفت: وقتی نمای ساختمان این شکلیه، پس داخلش چه خبره. گامهایش سست شده بود. ترجیح می داد برگردد. مطمئن بود اینجا کاری برایش وجود ندارد. با حسرت بار دیگر به ساختمان چشم دوخت. ناگهان با صدای بوق خودرویی چنان غافلگیر شد که ناخودآگاه چند قدم به عقب پرید و بی اراده تا چند لحظه گیج و مبهوت به اطراف نگریست. مرد پشت فرمان با دیدن حالت وحشت زده او، فوری پیاده شد و به سمت سمانه آمد.
«ببخشید خان، حالتان خوبه؟ قصد داشتم داخل پارکینگ بشم، ولی شما درست رو به روی در ایستاده بودید.» سپس نگاه مضطربی به او انداخت دوباره گفت: «نه، مثل اینکه حال شما خوب نیست.» و با نگرانی به دختر رنگ پریده نگریست.
متوجه شده بود که دختر با دقت به تابلوی شرکت خیره مانده است. فکر می کرد متوجه ماشین می شود و به کناری می رود، اما چون او هیچ واکنشی نشان نداد مجبور شد بوق بزند تا او کنار رود، ولی دختر چنان از جا پریده بود که او را هم نگران ساخت.
سمانه که سعی می کرد بر خود مسلط باشد گفت: «خوبم، ببخشید متوجه ماشین نشدم.»
مرد با تردید پرسید: «مطمئنید حالتان بهتر شده؟»
«بله، کمی فکرم مشغول بود، برای همین بوق ماشین غافلگیرم کرد.»
«به هر حال عذر می خوام.»
romangram.com | @romangram_com