#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_130

خانم افشار نگاهی به نوه اش انداخت که از فرط اندوه دست ها را به هم می فشرد و سر به زیر انداخته بود.

« نگفتی چه شده بعد از این همه مدت به یاد من افتادی، لابد مشکلی پیش آمده. مطمئنم فقط برای احوالپرسی نیامدی!» لحنش نیشدار و گزنده بود.

« مادرم مریضه. »

__________________

صدای پاییزان گرفته بود. به یاد نمی آورد که قرار بوده جریان را چطور به مادربزرگش بگوید. لحن سرد مادربزرگ و خبر بیماری پدربزرگ خلع سلاحش کرده بود. خانم افشار واکنشی نشان نداد.

پاییزان با اضطراب گفت: « مامان از مدتی پیش مریض شده، دکتر گفته باید هر چه زودتر عمل شه. من می خواستم از شما خواهش کنم هزینه ی عمل رو ... »

پوزخندی که بر لب خانم افشار نقش بست او را وادار به سکوت کرد.

« پس اینطور ... سمانه مریضه! چه جالب ... فکر نمی کردم اون رو اینقدر خوار بببینم! منتظر چنین روزی بودم، به التماس افتاده، نه؟ » و خنده ای پیروزمندانه ای سر داد و زیر لب شروع به زمزمه کرد. پاییزان ناباورانه به او خیره ماند. لبهایش را به سختی گزید. ناگهان چهره ی خانم افشار جدی شد.

« متاسفانه از من کاری ساخته نیست غزل جان، تو هم بهتره به خانه برگردی، مادرت به پرستاری ات نیاز داره. »

جمله ی آخرش را با طعنه بیان کرد. لبخندی پیروزمندانه بر لبش نشسته بود. نگاهی گذرا بر نوه اش انداخت و از جا برخاست تا به سمت پلکان برود. پاییزان بهت زده به او می نگریست. وقتی دید مادربزرگش از پلکان بالا می رود متوجه نشد چه می کند. خانم افشار با تعجب به او نگاه می کرد. پاییزان چنان دستش را می فشرد که انگشتانش به شدت درد گرفته بود. هیچ وقت نوه اش را تا این اندازه ملتهب ندیده بود.

پاییزان در حالیکه تمام بدنش می لرزید گفت: « خواهش می کنم گوش کنید مادربزرگ، خواهش می کنم ... مامان خیلی مریضه، خودش از وخامت بیماریش خبر نداره ... دکتر گفته با عمل این شانس به وجود می آید تا کمی زمان مرگش به تاخیر بیفته. » و با به زبان آوردن جمله ی آخر اشک از چشمهای طلایی اش فرو چکید.

« دکتر خودش هم امید زیادی نداره، اما برای من و سهند هر چقدر هم این زمان کوتاه باشه باز هم خیلی ارزش داره ... مادربزرگ نمی دونید چقدر به من سخت میگذره ... دلم میخواد در این زمان باقی مونده فقط رو به روش بشینم و به صورتش نگاه کنم، میخوام با او درد و دل کنم، میخوام آنقدر برای او حرف بزنم که وقتی رفت دیگه حرفی در دلم نباشه، ولی نمی تونم، آخه باید خوددار باشم، باید قوی باشم، باید بتونم به او روحیه بدم. آخ مادربزرگ، اگه بدونید چقدر سخته، اگه بدونید ... »

خانم افشار خیره به پاییزان که از شدت گریه توان نفس کشیدن نداشت نگریست.

romangram.com | @romangram_com