#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_129


هوا کم کم رو به سردی می رفت. پاییزان لباس گرمی به تن کرد و از خانه خارج شد. پس از پایان کار آموزشگاه تاکسی گرفت تا به خانه ی مادربزرگ برود. با دیدن خانه ی سفید رنگ برای لحظه ای دلتنگی قلبش را فشرد. دستهایش را از جیب ژاکتش خارج کرد و زنگ در را فشار داد.

در گشوده شد، پروانه که با دیدن او جا خورده بود لبخند سراسر صورتش را پوشاند.

« وای خدای من، غزل خانم ... خوش اومدید، بفرمایید. »

پاییزان احوالپرسی گرمی با او کرد و داخل شد. پروانه با سرعت به سمت کتابخانه رفت تا خانم بزرگ را صدا کند. پاییزان نزدیک شومینه ایستاد و دستهایش را با حرارت مطبوع آن گرم کرد. پس از چند دقیقه خانم افشار با قدم هایی محکم وارد اتاق پذیرایی شد. با دیدن پاییزان لحظه ای خوشحالی زودگذری در چهره اش دیده شد، اما فوری همان نقاب بی تفاوتی بر صورتش زده شد.

پاییزان سلام کرد و با دلتنگی گونه ی مادربزرگش را بوسید.

خانم افشار خیلی سرد با او صحبت می کرد و تنها به گفتن بله و یا نه اکتفا می کرد. چند لحظه ای هر دو ساکت شدند. دقیقه ها به کندی سپری می شدند و حجم سرد سکوت بر فضای خانه سنگینی می کرد. پاییزان به هر سختی بود باز لب به سخن گشود.

« پدربزرگ حالشون چطوره؟ خانه نیستند؟ »

ناگهان خانم افشار مثل کوره ای از باروت منفجر شد.

« نباید هم خبر داشته باشی. خیالتان راحت شد شرکت پسرم را آتش زدید؟ چقدر گفتم آنجا را نفروشید، یادگار پسرم است! ولی شما چه کردید؟ بدون اینکه ارزشی برای حرف های ما قائل باشید خیلی راحت فروختیدش. افشار چقدر از آن شرکت خاطره داشت. بعد از فوت پدرت، هر وقت دلتنگش می شد مقابل شرکت می رفت و تجدید خاطره می کرد. پدربزرگت از غصه ی این بی حرمتی ها، این رفتارها، این نمک نشناسی ها، بیماری قلبی اش شدت پیدا کرده و امروز سه روزه در بیمارستان بستری شده. »

هر کلمه از حرف های خانم افشار مانند خنجری بر قلبش فرو رفت. از شنیدن خبر بستری شدن پدربزرگ به شدت ناراحت شد.

پاییزان که صدایش می لرزید با بغض گفت: « متاسفم. »

خانم افشار با خشونت گفت: « تاسف تو به چه کار ما می آید؟ تو که از احوال پدربزرگت باخبر بودی. تو که می دانستی قلبش بیماره و چقدر هیجان برایش خطرناکه، ولی خیلی راحت چشمهایتان را بستید و هر کاری دلتان خواست کردید! »


romangram.com | @romangram_com