#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_128

« من خیلی خسته ام، بخوابم بهتره. فردا صبح زود به آن دو نفر هم سر میزنم. تو هم سعی کن بخوابی. » و چراغ اتاق را خاموش کرد. اتاق که در تاریکی فرو رفت، پاییزان همانطور نشسته به جایی که می دانست قاب عکس قرار دارد خیره شد و غرق در خاطرات گذشته شد.

صبح زود، پیش از اینکه سمانه از خواب بیدار شود، سهند از خانه خارج شد. پاییزان میز صبحانه را آماده کرد و همراه سمانه با بی اشتهایی مشغول صرف صبحانه شد. سمانه که جرعه جرعه چای می نوشید از او راجع به تدریس و کارش پرسید.

پاییزان در جواب لبخند زد و گفت: « بد نیست، راضیم. فقط اداره ی کلاس برام مشکله، بچه ها خیلی شیطنت می کنند. »

« کم کم یاد میگیری. چون اولین باره که تدریس می کنی طبیعیه که مشکلاتی داشته باشی. »

سمانه لیوانش را روی میز گذاشت و چهره اش در هم کشیده شد. پاییزان متوجه ی ناراحتی و درد او شد.

« حالتون خوبه؟ » صدای پاییزان با نگرانی همراه بود.

سمانه که رنگ به چهره نداشت گفت: « خوبم، نگران نباش. نمی دونم چرا تازگی ها بعد از خوردن هر چیزی دچار تهوع و معده درد شدید می شم. » و چهره اش دوباره در هم رفت.

پاییزان به سرعت به سمت داروهای سمانه رفت و قرصی را که دکتر تجویز کرده بود با یک لیوان آب به دستش داد. سمانه به سختی قرص را فرو داد و بی حال به پشتی صندلی تکیه داد. پس از مدتی چشمهایش را گشود و به دخترش که با نگرانی به او خیره مانده بود نگاه کرد.

« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ »

پاییزان پشت میز کارش نشست. « مامان من می دونم دردتون شدیده، خواهش می کنم مراعات حال ما رو نکنید و راحت باشید. »

سمانه لبخند بی رمقی بر لب آورد. « نگران من نباش، بهتره تا دیر نشده به آموزشگاه بری. »

پاییزان نگاهی به ساعت انداخت و با تردید از جا بلند شد. نباید سمانه به دلهره و اضطراب بیش از حدش پی می برد. با اکراه لباس پوشید و به ناچار او را ترک کرد.

کوشش سهند در رابطه با قرض گرفتن پول بی نتیجه ماند. فشار ناشی از آن و ترس از گفتن حقیقت به سمانه او را از پا انداخته بود، ولی هیچ دلیلی برای به تاخیر انداختن این موضوع جایز نبود. با تمام توان سعی کرد موضوع را راحت و در کمال آرامش به او بگوید، درست به همان صورت که مسئله ای نه چندان مهم گفته می شود. در ظاهر سمانه خیلی آرام و خونسرد جریان را پذیرفت. حتی کنجکاوی هم نکرد. سپس ماهرانه موضوع صحبت را به کاری که سهند به دروغ گفته بود پیدا کرده کشاند. به نظر می رسید تضمین آینده ی سهند و پاییزان مهمتر از خودش بود.

romangram.com | @romangram_com