#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_127
" از مادربزرگ."
سهند بهت زده به او خیره ماند. چطور این فکر به ذهن خودش خطور نکرده بود، اما با یادآوری رفتار خانم افشار بعد از فروش شرکت آه سردی کشید. او چنان دلگیر بود که حتی با نوه اش هم حرف نمی زد.
" فکر می کنم موفق بشی. خانم افشار از ما خیلی دلخوره."
" می دونم، ولی مطمئنم اگه پول عمل رو از او بخوام دریغ نمی کنه. مادربزرگ در ظاهر خشنه، ولی قلب مهربونی داره."
"قلب مهربون! درسته، اما البته فقط برای کسانی که دوستشون داره، تو که بهتر از هر ## از نظرش نسبت به سمانه باخبری."
" ولی سمانه مادر منه...اگه مامان یا تو از او این درخواست می کردید احتمال اینکه قبول نمی کرد وجود داشت، ولی مطمئنم اگه من از او بخوام مخالفت نمی کنه."
" اگه سمانه بفهمه خیلی ناراحت می شه."
__________________
« لزومی نداره مامان متوجه شه. جز ما کسی نباید از این جریان خبردار بشه، مامان بزرگ هم که هیچوقت به ملاقات مامان نمی آد. »
« نمی دونم چی بگم، ته دلم زیاد راضی نیست. »
« حالا تو غیر منطقی شدی سهند؟! از اول هم باید پیش مادربزرگ می رفتیم. می دونم سر فروش شرکت از ما ناراحت شده، ولی متقاعدش می کنم که چاره ای جز این کار نداشتیم ... خیالت راحت باشه. »
سهند نفس عمیقی کشید و گفت: « خدا کنه. » و از جا برخاست.
romangram.com | @romangram_com