#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_125
سمانه که تازه داخل شده بود با تعجب نگاهی به او انداخت:" سهند چی شده؟"
سهند با یک عطسه ساختگی از کنارش گذشت.
"این چه قیافه ایه؟ چرا دستمال رو صورتت گرفتی؟"
سهند عطسه پر سر و صدای دیگری کرد و گفت:" می بینی که سرما خوردم سمانه جان، اگه با من کاری نداری برم."
سمانه متعجب سری به علامت منفی تکان داد و با او خداحافظی کرد.
__________________
شب از نیمه شب گذشته بود که سهند خسته و اندوهگین برگشت. ارام در را گشود. چراغها خاموش و سکوتی سنگین حاکم بود. لابد سمانه خواب بود. با دقت و بی آنکه سر و صدایی بلند شود به سوی اتاق پاییزان رفت. خانه جدید فقط یک اتاق خواب داشت. اتاق خواب به سمانه تعلق گرفت و انباری کوچک هم به پاییزان. سهند هم شبها را در اتاق پذیرایی می گذراند. دستگیره در را چرخاند. پاییزان در تاریکی روی تخت نشسته بود. یک تخت و یک میز تحریر کوچک تنها وسایل انباری و اتاق خواب جدید او را تشکیل می داد. پاییزان آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی صدای باز شدن در را نشنید. زانوها را بغل گرفته و در زیر نور مهتاب نگاهش به قاب عکس روی میز خیره ماند. به روزی فکر می کرد که این عکس را در خانه زیبا و گرمشان گرفته بودند. سهند و سمانه از دو طرف او را در آغوش گرفته و برق خنده و شادی در نگاهشان می درخشید. حالا او در گوشه انباری با افسوس به آن روزها می اندیشید. افسوس مال و ثروت از دست رفته را نمی خورد، افسوس خانه زیبا و اتاق خواب بزرگ خودش را نمی خورد، بلکه افسوس زن خنده روی گوشه راست تصویر را می خورد که او را محکم و با عشق در آغوش گرفته بود. افسوس مادرش را، افسوس سمانه را.
سهند چراغ اتاق را روشن کرد. پاییزان یکه خورد و نگاهش را به سوی او برگرداند. سهند روی تخت کنارش نشست و به قاب عکس خیره شد.
پاییزان با بغض گفت:" چقدر سخته سهند، چقدر سخته..."
سهند سر به زیر انداخت و به موکت زمخت و رنگ و رو باخته خیره شد. چرا همه چیز دگرگون شده بود؟!
صدای پاییزان او را به خود آورد." تونستی پول تهیه کنی؟"
سهند با افسوس سرش را به علامت نه تکان داد.
romangram.com | @romangram_com