#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_124

" چه سرطانی؟"

"معده."

پاییزان به شدت می گریست. به سمانه فکر می کرد و تصور اینکه شاید این بیماری او رااز آنان جدا کند، منقلبش می کرد. سهند، پاییزان را در آغوش کشید و سرش را میان موهای او فرو برد. چه می توانست بگوید که خودش هم محتاج دلداری بود، که سمانه علاوه بر خواهر برای او مادر هم بود. چه می توانست بگوید که با رفتن سمانه او تنها حامی و تکیه گاه امنش را از دست می داد.

چند دقیقه ای گذشت. صدای گرفته سهند با مکث در گوش پاییزان پیچید." ما باید به خاطر حفظ روحیه سمانه خوددار و محکم باشیم، نباید خودمون رو ببازیم." مثل اینکه بیشتر خودش را دلداری می داد تا پاییزان. ادامه داد:" دکتر پیشنهاد کرده درباره حاد بودن بیماری چیزی ندونه. به سمانه نوع بیماریش را می گیم، ولی به او اطمینان بدیم بیماریش در مراحل اولیه است و با چند جلسه شیمی درمانی و یک عمل ساده خوب می شه."

سهند صورت پاییزان را بین دو دست گرفت و گفت:" فهمیدی!"

اما پاسخش اشکهای غلتانی بود که یکی پس از دیگری فرو می چکید.

" من نمی تونم با مامن در این رابطه صحبت کنم."

" من هم از تو نمی خوام با سمانه صحبت کنی، فقط می خوام به من کمک کنی تا بتوانیم به او روحیه بدیم. من به کمکت احتیاج دارم، به شجاعتت و خودداریت...فقط همین."

" سعی می کنم."

" حالا بلند شو و قبل از آمدن سمانه صورتت رو بشور."

هنوز صحبت سهند به پایان نرسیده بود که صدای چرخیدن کلید آن دو را هراسان کرد.

سهند از جا پرید." سمانه آمد، نباید ما رو با این حال ببینه."

به سرعت پاییزان را به سمت حمام هل داد و در را محکم بست. به اطرافش نگاهی انداخت و با شتاب به سمت جعبه دستمال کاغذی رفت. دستمالی جدا کرد و به روی بینی و دهانش گذاشت.

romangram.com | @romangram_com