#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_122

سمانه با لبخند به او نگاه کرد:" حالا احتیاجی به این کار هست؟"

"بله سمانه جان، بذار خیالمون راحت بشه." و سمانه قبول کرد. آزمایشها بار دیکر تکرار شد. سهند با دستانی لرزان و احوالی آشفته به مطب دکتر مورد نظر مراجعه کرد. این بار آنقدر در دلهره و آضطرابش غرق بود که حتی نمی توانست زیر لب دعایی زمزمه کند. از گفتگویش با پزشک بعدها هیچ چیز را به یاد نمی آورد. فقط به یاد می اورد او تشخیص دکتر قبلی را تایید می کند. او تاکید داشت جلسه های شیمی درمانی به سرعت آغاز شود. سهند با توجه به نیاز مبرمشان به پول به خانه چند تن از دوستان و همکاران سابقش سر زد، ولی در کمال تاسف همه از دادن چنین وجهی به او معذور بودند. خسته و ناامید به خانه برگشت. حالتی آرام و خونسرد به خود گرفت و سعی کرد لبخندی هرچند مصنوعی بر لب بنشاند. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده رو به رو شدن با سمانه کرد.

با گشودن در خانه، متوجه پاییزان شد که در حیاط مشغول کاشتن گل است. موهای پرپیچ و تاب و براقش را بالای سر جمع کرده و به دقت مشغول کاشتن چند بوته در خاک باغچه بود. با دیدن سهند لبخند زد و با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.

"سلام سهند، نظرت درباره اینها چیه؟"

سهند نگاهی به باغچه انداخت و گفت:" سمانه خانه نیست؟"

"نه صبح به عیادت دوستش رفت و گفت تا بعد از ظهر هم برنمی گرده. من هم امروز سر کار نرفتم. گفتم کمی به باغچه برسم."

سهند در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد. نیازی به تظاهر نبود. پاییزان باید در جریان قرار می گرفت. سهند به تلخی اندیشید، نه تنها پاییزان بلکه خود سمانه هم بهتر است از این موضوع مطلع شود. به هر حال باید هرچه زودتر شیمی درمانی را شروع می کردند. فقط نمی دانست چطور این موضوع را بیان کند. برایش سخت بود بخواهد توضیح بدهد که...که...پاییزان که متوجه چهره رنگ پریده و درهم رفته سهند شده بود بی اختیار از جا برخاست و نزد او آمد.

"چی شده سهند، حالت خوب نیست؟"

"حالم خوبه، فقط باید با تو صحبت کنم."

" اتفاقی افتاده؟"

سهند از روی تاسف سر تکان داد و بی آنکه کلمه ای دیگر بگوید داخل خانه رفت. پاییزان چند دقیقه در جا ماند، سپس بی آنکه به وسایل باغبانی اش توجهی داشته باشد با نگرانی به دنبال سهند رفت. سهند در اتاق پاییزان روی تخت دراز کشیده بود. پاییزان کنار در ایستاد و با چشمهای طلایی رنگش به او خیره شد.

"چی شده سهند؟"

سهند ارام نشست و گفت:" بشین."

romangram.com | @romangram_com