#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_119


دکتر که متوجه اضطراب او شده بود سعی کرد لبخندی بر لب بیاورد." البته، پیش از دیدن جواب ازمایشها نمی تونم نظر بدم." و از جا برخاست و با مهربانی گفت:" بسیار خوب خانم افشار، چهار روز دیگه منتظرتان هستم."

پاییزان با تردید به دکتر نگریست." ولی آقای دکتر..."

"چهار روز دیگه خانم افشار...خداحافظ."

پاییزان به ناچار خداحافظی کرد و به سمت مادرش که به انتظارش نشست بود شتافت.

سمانه خندید و گفت:" چی می گفتید؟"

"من نگران حال شما هستم مامان، خودتون خوب می دونید چقد ربه شما وابسته ام."

سمانه با دلسوزی به او نگریست و گفت:" مطمئن باش من هیچ مشکلی ندارم. دکترها همیشه شلوغ می کنند."

پاییزان سر به زیر انداخت. به جای اینکه او به سمانه دلداری بدهد. سمانه سعی می کرد او را آرام کند.

چهار روز بعد این سهند بود که به تنهایی به مطب می رفت، آزمایشهای سمانه را دردست داشت و زیر لب دعا می کرد بیماری خواهرش خطرناک نباشد. پس از معرفی خود به منشی به انتظار نشست تا نوبت به او برسد. هنگامی که وارد اتاق شد، ناگهان دلهره ای شدید بر دلش چنگ زد. عکسها و آزمایشها را روی میز دکتر گذاشت و خود با دلهره واضطراب روی صندلی نشست. چنان موشکافانه به چهره دکتر چشم دوخت که کوچکترین تغییری در چهره او از دیدش مخفی نمی ماند. ولی با تاسف متوجه شد هیچ چیز از صورت دکتر خوانده نمی شود. سکوت اتاق برایش شکنجه اور بود. صدای ضربان قلبش را می شنید. سعی کرد با چند نفس عمیق آرامش خود را باز یابد، ولی موفق نشد. پس از چند دقیقه دکتر سر بلند کرد و به او چشم دوخت. سهند احساس می کرد از شدت اضطراب و نگرانی هر آن جان خواهد سپرد. دهانش خشک شده بود، حتی توان حرفزدن هم نداشت.

دکتر که متوجه نگرانی بیش از حد او شده بود با مهربانی لب به سخن گشود." آقای...آقای..."

سهند به سختی گفت:" مولوی هستم."

" آقای مولوی من همیشه با بیمارانم روراست و صادقم. مگه اینکه همراهان وی از من بخواهند از گفتن حقایق خودداری کنم."


romangram.com | @romangram_com