#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_117


سمانه سعی می کرد در چشمهای سهند که سرش را زیر انداخته بود نگاه کند." منظورم رو متوجه می شی؟ من به اون خانه، به اون شرکت عادت کرده بودم، اما می تونم فراموششان کنم. می تونم خودم را با شرایط فعلی وفق بدم. ولی از دست دادن شما رو نمی تونم تحمل کنم و هیچ وقت هم با آن نمی تونم کنار بیام. درست مثل کاوه، هنوز هم جای خالی اش اذیتم می کنه، هنوز هم گاهی فراموش می کنم که دیگه بین ما نیست." سپس تبسمی کرد و به اطرافش نگریست." نگاه کن سهند، به این خانه خوب نگاه کن. اینجا من رو یاد روزهای بچگی مون می اندازه. به یاد پدر و مادرمون، همسایه ها، درخت انجیری که برای چیدن میوه اش از تنه آن بالا می رفتیم."

در نگاه سهند درد و اندوه دیده می شد." وقتی داخل کوچه پیچیدیم من هم همین احساس رو کردم. اما از این موضوع خوشحال نشدم. دلم می خواد چشمهامو باز کنم و ببینم همه این اتفاقها خوابو خیال بوده و همه چیز مثل قبله. اینجا برای من حکم کابوس داره. یادآور روزهای سختیه که همیشه تلاش کردم فراموششان کنم. یاد ان روزها شکنجه ام میده سمانه."

سمانه با تاسف سر تکان داد و گفت:" می فهمم سهند جان، ولی چاره ای نیست. سعی کن شرایط رو بپذیری تا بتونیم تغییرش بدیم. من به اینده امیدوارم. فقط کمی صبر و تحمل احتیاج داریم."

سهند دیگر چیزی نگفت و سمانه لبخند زنان به آسمان صاف و روشن نگریست.

__________________

مدتها از اقامت آنان در خانه کوچک می گذشت. پیگیری و جستجوی بی وقفه سهند برای یافتن کاری مناسب بی نتیجه بود. خشم مادربزرگ افزون شده و حتی با پاییزان هم صحبت نمی کرد. سمانه با تدبیر سعی می کرد با اندوخته اندکشان وضعیت خانه را به صورت معقول و مناسبی نگه دارد. اسباب و اثاثیه گران قیمت و اضافی که جایی برای نگه داری آنها نداشتند فروخته شد.

پاییزان به دنبال وضعیت نابه سامانی که به آن دچار شده بودند تقاضای مرخصی تحصیلی کرد و به کمک یکی از دوستانش در آموزشگاهی خصوصی مشغول تدریس شد. سعی می کرد هیچ وقت لب به شکایت باز نکند و انعطاف پذیری اش را در این شرایط نشان دهد. شرایطی که با آن غریبه بود.

غروب بود. پاییزان همراه سمانه د رهال کوچک خانه نشسته بود و مشغول نگاه کردن به برنامه تلویزیونی مورد علاقه اش بود. ناگهان سمانه ناله کوتاهی کرد و با دست قلبش را فشرد. پاییزان کتعجب به او نگاه کرد. صورت سمانه منقبض و سفید شده بود. نفسهای منقطع و کوتاهی می کشید. پاییزان با شتاب به سویش آمد. هراسان و دستپاچه شده بود.

"مامان...مامان چی شده؟"

دانه های درشت عرق روی پیشانی سمانه خودنمایی می کرد. نفس عمیقی کشید و به دخترش که با اضطراب به او خیره شده بود نگریست.

" حالم خوبه، چیز مهمی نیست."

"یعنی چه؟ چطور چیز مهمی نیست؟"


romangram.com | @romangram_com