#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_116

پاییزان بی آنکه غم و غصه ای بروز دهد سعی می کرد در بسته بندی اشیای منزل به سمانه کمک کند. سمانه هم مثل همیشه صبور و محکم مشغول به کار بود. از صورتش چیزی خوانده نمی شد. ولی چشمهایش راز درونی اش را برملا می کرد.

روز اسباب کشی برای همه دلگیر و ناراحت کننده بود. سمانه آرام به تمام گوشه وکنار خانه نگاه می کرد. به دیوارها و پنجره های زیبایش، به سقف، به زمینش که روی آن گام برداشته بود، به کاوه که می دانست و باور داشت در این خانه حضور دارد و همیشه با آنهاست. در اینجا او را همیشه نزدیک خود احساس می کرد. خاطرات سالهای گذشته از جلوی چشمهایش رژه می رفت. سالهای خوشی که سایه شک و تردید به عشق کاوه، سمانه را از ا و جدا می کرد. سالهایی که سمانه کابوسهای شبانه را به خلوص عشق او ترجیح داده بود. سالهایی که کاوه را درک نکرده بود. نفهمید چرا ناگهان صورت زیبای بهاره مقابل چشمهایش جان گرفت. به یاد نخستین باری افتاد که او را دیده بود. بهاره زیبا را، لحن آرام و بی خصومتش یادش آمد، یادش آمد بهاره از او خواسته بود کاوه را درک کند. به او نصیحت کرده بود به کاوه محبت کند تا دلگرم باقی بماند. ناگهان احساس کرد چقدر دلتنگ بهاره است. بار دیگر به اطراف خانه نظر انداخت، سپس به سمت پنجره رفت. سعی کرد برای آخرین بار منظره باغچه و حیاط را در ذهنش حک کند.

پاییزان در حیاط ایستاده بود و مشغول برانداز کردن گلهای زیبایی شد که خودش کاشته بود و می رفت به شخص دیگری تعلق یابد. خم شد. تعدادی یاس چید و به خانه آورد. زیر لب زمزمه کرد:" یک یادگاری."

نگاهش را در حیاط چرخاند. به بوته گلهای زیبایش، به درختهای متعدد بید مجنون و تنه تنومند شاه توت مورد علاقه مادرش و سرانجام به درخت بید مجنونی که روی تنه آن نام سهند از زمان کودکی اش ب یادگار مانده بود. آهی از سر افسوس کشید و وارد خانه شد. به سمانه نگریست که به طرز غریبی آرام به نظر می رسید. می دانست مادر بیشتر از همه از این خانه خاطره دارد. از پدر، از کاوه افشار...و بیش از هر کسی به خانه و شرکت دلبسته بود، اما طوری خونسرد رفتار می کرد مثل اینکه هیچ اتفاق ناراحت کننده ای نیفتاده بود.

سمانه نفس عمیقی کشید و گفت:" وقت رفتنه."

پاییزان حرفی نزد، فقط زمانی که در خانه برای همیشه پشت سرشان بسته شد دستی به در کشید و آن را لمس کرد. سمانه سوار ماشین شد. هنگامی که آرا آرام از خانه دور می شدند بی اختیار اشک از چشمهایش لغزید. سعی کرد به پشت سرش نگاه نکند. یاد کاوه در ذهنش زنده شد. کاوه از او خواسته بود گریه نکند، خواسته بود شجاع باشد. سرش را بلند کرد و آرام زیر لب زمزمه کرد:" کاش قول نداده بودم کاوه، کاش به تو قول نداده بودم."

سخت تر از همیشه بغضش را فرو داد. ماشین به کندی مسیر خود را می پیمود. پاییزان به خیابانها می نگریست که به تدریج از آن آرامش و سکوت خارج می شد و تبدیل به خیابان های شلوغ و پرهیاهو می شد. کوچه های پهن، باریک می شدند. هوا سنگین تر و بافت آن محله برایش ناآشناتر می شد. ماشین جلوی خانه ای در کوچه ای باریک توقف کرد. کوچه چنان تنگ بود که تنها یک ماشین به سختی می توانست از ان عبور کند. در خانه آهنی و طوسی رنگ بود.

سمانه کلید را به در انداخت و آن را گشود. ساختمانی یک طبقه با نمای سیمانی دیده شد. خانه ای که با خانه کاوه بسیار متفاوت بود. حیاط آن هم مثل ساختمان کوچک بود. قسمتی از ان برای پارک خودرو آماده شده بود و در قسمت دیگر باغچه ای خالی از گل و گیاه قرار داشت. همه ساکت و در فکر مشغول چیدن وسایل خود شدند.

سمانه غرق در خاطرات گذشته، سهند محزون و پشیمان و پاییزان در اندیشه باغچه خالی.

سمانه متوجه سهند شد. چند دقیقه ای بود که بی اختیار به وسایل نامرتب روی زمین خیره مانده بود. دستی به شانه اش زد. سهند تکانی خورد. حلقه اشک در چشمهایش می درخشید. دست روی دست سمانه گذاشت." متاسفم سمانه جان."

سمانه لبخندی زد و گفت:" گفته بودم که ما تو رو مقصر نمی دونیم، پس خواهش می کنم خودت رو عذاب نده. این اتفاقها رو فراموش کن. ما از نو شروع می کنیم."

" من باعث شدم تو از تمام چیزهای مورد علاقه ات جدا شوی، چطور می خواهی عذاب وجدان نداشته باشم؟!"

سمانه دست او را فشرد و گفت:" اشتباه می کنی. من از تمام چیزهای مورد علاقه ام جدا نشدم. چیزهای مورد علاقه من، تو و پاییزان هستید و کاوه که می دونم الان کنارمون. می فهمی سهند؟"

romangram.com | @romangram_com