#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_115
خانم افشار خنده ای عصبی و از سر تمسخر سر داد." چه جالب، امور شخصی...فروش شرکت کاوه افشار جزو امور شخصی شماست؟"
"بله هست و من اون رو می فروشم. نه به دلیل لجبازی و مخالفت با شما.فقط از روی ناپاری. نمی تونم اجازه بدم برادرم به دلیل اتفاقی که زیاد مقصر نبوده به زندان بیفته."
خانم افشار فریاد کشید:" شرکت کاوه...شرکت کاوه افشار رو آتش می زنید که برادر یک لاقبایتان به زندان نیفتد..."
" گوش کنید خانم افشار، خواهش می کنم گوش کنید این شرکت طبق وصیت نامه متعلق به منه و مختارم هر چه دوست دارم باهاش انجام بدم. من می تونستم همان لحظه مرگ شوهرم شرکت را بفروشم و از پولش استفاده کنم، ولی این کار رو نکردم. بعد از کاوه، بیشتر از همه براش زحمت کشیدم. برای سر پا نگه داشتنش، برای حفظش از دست گرگهای انسان نما. از شما توقع کمک ندارم، ولی توقع دارم من رو درک کنید. شرکت پسرتان همانقدر که برای شما عزیز است، برای من هم عزیزه. برای من یادگار کاوه، شوهرم است. هر وقت آنجا می رم آن روزها برام زنده می شه. خواهش می کنم من رو درک کنید. من دشمن پسرتان نبودم. من او رو از صمیم قلب دوست داشتم. به پول شرکت محتاجیم. از فروش اونجا بیشتر از شما غمگینم ولی چاره ای نیست. در غیر ای صورت شاید علاوه بر سهند، من هم راهی زندان بشم...دست کم به نوه تان فکر کنید."
خانم افشار با لحنی خالی از احساس گفت:" غزل می تونه با ما زندگی کنه. اینجا متعلق به خودش است."
" خیلی جالبه، شما فقط به شرکت فکر می کنید، اینطور نیست؟"
" من وکیل وصی دیگران نیستم."
سمانه با تاسف گفت:" بله، مطمئنم که شما قیم دیگران نیستید، ولی جواب من همینه. می دونم درباره من و برادرم چه فکر می کنید و می دونم احساستون از روز اول که همدیگر رو دیدیم تغییر نکرده."
سکوت کرد و پس از چند لحظه ادامه داد:" به هر حال صحبت درباره این موضوع چه اهمیتی می تونه داشته باشه. جواب من همون بود که گفتم. اگه کار دیگه ای نیست..."
خانم افشار به میان حرف او پرید و باز فریاد زد:" شما هم حرف حساب نمی فهمید. یک بار گفتم اجازه نمی دم...من اجازه نمی دم و نمی گذارم شرکت رو بفروشید. برادرتان اگر هم به زندان بره مقصر بوده. چرا باید تاوان اشتباهش را شرکت پسرم بده. شرکت رو نباید فروخت، نباید..."
فریادهای خانم افشار همچنان ادامه داشت. سمانه سر تکان داد و ارام گفت:" متاسفم...خیلی متاسفم." و گوشی را اهسته روی تلفن گذاشت.
شرکت افشار قولنامه شد و پول کلانی از این معامله و فروش خانه بدست آمد. بدهیها به سرعت پرداخت شد و در نهایت مقدار کمی از آن پول باقی ماند. سمانه در مدت یک ماهی که به تخلیه خانه باقی مانده بود با کمک سهند برای یافتن خانه ای کوچک و مناسب با شرایط مالی شان اقدام کرد. عاقبت خانه ای جمع و جور و بسیار متفاوت با خانه کاوه یافت و آن را رهن کرد. متاسفانه سهند هنوز بی کار بود. ورشکست شدن چنین شرکت معتبری در دوره کوتاه مدیریت وی، برگه ای نامناسب در پرونده کاری اش تلقی می شد. هر ## بهانه ای داشت تا از استخدام او به راحتی سرباز بزند.
romangram.com | @romangram_com