#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_114
"تلفن رو بردارید. مادربزرگ پای تلفنه. با شما کار داره."
هنگامی که متوجه شد سمانه گوشی را برداشته آن را قطع کرد. از لحن مادربزرگش فهمیده بود که باید از موضوعی دلخور و ناراضی باشد. در حالی که سعی می کرد حواسش را برای مطالعه متمرکز کند بار ضایت اندیشید حالا چند هفته ای هست که آرش فراموش شده. البته خانم محرابی چند باری با منزل آنا تماس گرفته بود، ولی به دلیل مشکلات فراوان هیچکس وقت فکر کردن به او را پیدا نکرده بود. پاییزان نفس آسوده ای کشید و به مطالعه پرداخت.
سمانه پس از برداشتن تلفن و حال و احوال مختصری که از جانب خانم افشار بی جواب ماند، سکوت کرد تا او مثل همیشه به اصل مطلب بپردازد. انتظار سمانه زیاد طول نکشید. خانم افشار با لحن خشک همیشگی شروع به صحبت کرد.
__________________
"شنیدم قصد دارید شرکت رو بفروشید؟"
سمانه به تلخی اندیشید لابد از اینکه شرکت طی چند روز آینده قولنامه می شود بی خبر است.
"بله خانم افشار، بدهی زیاد درایم و مجبوریم علاوه بر شرکت، خانه رو هم بفروشیم."
خانم افشار با صدایی خشن و بلند گفت:" مسبب این اتفاق برادر بی عرضه خودتون است. شنیدم خیلی هم به مدیریت ایشان افتخار می کردید. آخر چه مدیریتی خانم...هرکس رو بهر کاری ساخته اند. این کارها لیاقت می خواد..."
سمانه حرف او را قطع کرد و گفت:" آنطور ک هشما فکر می کنید برادرم در این جریان مقصر نبوده."
"لازم نیست مهر خواهریتون رو بروز بدید و از برادرتان دفاع کنید. به قول معروف چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. بی کفایتی بردارتان آشکار است. به هر حال زنگ زدم بگم من به هیچ عنوان اجازه فروش شرکت پسرم رو به شما نمی دم."
" من چاره ای ندارم، من هم مثل شما به شرکت کاوه علاقمندم، ولی متاسفانه باید..."
"بایدی در کار نیست. شرکت کاوه متعلق به ماست، به خانواده افشار. اجازه نمی دم شرکت پسرم رو حراج کنید، شاید بتونم کمکی هم به خاطر غزل به شما بکنم، البته نه به برادرتان. او بی لیاقتی اش رو نشان داده و حق این است که نتیجه عملش رو ببینه."
سمانه از خشم می لرزید. بیشتر از این نمی توانست حرفهای خانم افشار را تحمل کند." خیلی عذر می خوام خانم افشار، ولی نمی تونم اجازه بدم شما در امور شخصی ام دخالت کنید."
romangram.com | @romangram_com