#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_112
غروب بود. پس از رسیدن به خانه، سمانه با بستن در پشت به آن ایستاد و به سهند نگریست. او تمام مسیر راه را از دفتر وکیل تا خانه کلمه ای صحبت نکرده بود. اندوهگین چشم در چشم او دوخت.
"سمانه جان، تو تمام مشکلات رو خودت تنهایی به دوش می کشی و این منصفانه نیست. حق اینه که من پول رو تهیه کنم و بدهی رو بپردازم نه تو، نه کاوه، نه زمینها و شرکت کاوه، ولی جز پول کمی در بانک هیچ چیز ندارم." از صدایش اندوهی عمیق به گوش می رسید.
سمانه با نگاهی مهربان به برادر افسرده و مغمومش نگریست. دستی بر شانه اش گذاشت و گفت:" نه سهند، مطمئنم آنقدرها هم در این جریان مقصر نبودی. این یک بازی بود. بازی ای که مدتها پیش شروع شده و ما ازش بی خبر بودیم. شایان دنبال فرصتی برای انتقام بود."
" متوجه نمی شم. آخه انتقام از کی؟"
" نمی خوام حالا راجع بهش صحبت کنم، کارهای مهم تری داریم."
سهند بی توجه ادامه داد:" چرا؟ آخه شایان چرا باید این کار رو می کرد. از تو کینه داشت یا از کاوه؟"
" نمی دونم، شاید هر دو."
" من که باورم نمیشه. احساس می کنم برای دلگرمی من این حرفها رو می زنی."
سمانه خندید و گفت:" مطمئن باش برای دلگرمی تو نیست. حالا هم به جای این حرفها و غصه خوردن برای اتفاقی که افتاده بنشین تا با هم فکری اساسی بکنیم."
سهند کنار سمانه نشست." من آماده ام. فکر می کنی راهی باقی مونده که بهش فکر نکرده باشیم."
سمانه با گرمی دست او را فشرد و گفت:" باید همه چیز رو دوباره مرور کنیم. از اینکه بخوام از صفر شروع کنم نمی ترسم."
ولی با به زبان اوردن این جمله تمام بدنش لرزید. خودش بهتر از هر ## می دانست که دروغ می گوید. او هم از یادآوری و تکرار مجدد خاطرات جوانی اش می ترسید. از ترس اینکه مبادا چشمهایش رسوایش کند از تلاقی نگاهش با نگاه سهند فرار کرد و سرش را به جانب دیگر برگرداند.
سهند با افسوس گفت:" خوش به حالت. ای کاش کمی از این سر سختی و اعتماد به نفس تو رو من داشتم. برعکس تو، من از فقر و از صفر شروع کردن و از اون خانه قدیمی با زیرزمین نمناک و تاریکش و از گرسنه خوابیدن می ترسم. نمی دونم اگه مجبور شوم دوباره اون شرایط رو تحمل کنم می تونم یا نه؟"
romangram.com | @romangram_com