#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_111


سمانه با حیرت به برادرش می نگریست. هنگامی که در خانه را گشوده بود سهند بی تابانه در انتظارش بود. تمام مدت پس از رفتن صابر به قدم زدن مشغول بود وسعی کرده بود حواس پریشانش را پرت کند. تلاش می کرد با لحنی آرام هرچه شنیده برای سمانه نقل کند، ولی فشار بغض و لرزش صدایش اجازه صحبت را از او می گرفت.

وقتی سهند با تلاش فراوان ماجرا را به پایان برد، سمانه با صدایی لرزان پرسید:" از حرفهایی که می زنی مطمئنی سهند جان؟"

سهند با نگرانی به او نگریست و گفت:" البتهف گفتم که صابر دستیار مالی فرجیه. در ضمن او شایان رو نمی شناخت...فکرش رو هم نمی کردم. مطمئنم اگه به خاطر پاییزان نبود صابر این موضوع رو هرگز برملا نمی کرد. او برای اینکه بتوانه در قلب پاییزان جا باز کنه این موضوع رو افشا کرد."

" بله، درسته...ولی چه دلیلی داره که شایان..."

سمانه حرفش را فرو خورد. همه چیز در مقابل چشمهایش به تصویر کشیده شد. چه دلیلی وجود داشت؟ لگدمال شدن آرزوهای شایان و عقده ای که از او به دل گرفته بود! شایان انتقام گرفت. چنان مخفیانه و زیرکانه که اگر صابر و جاه طلبیهایش نبود، هیچ ردپایی باقی نمی ماند.

سهند که متوجه تغییر حالت سمانه و رنگ پریده او شده بود با نگرانی پرسید:" حالت خوبه سمانه؟"

سمانه نگاهی گیج به او انداخت و از دنیای افکارش خارج شد. آرام زیر لب زمزمه کرد:" صابر راست گفته سهند، مطمئنم شایان پشت این جریان بوده."

سهند نفس عمیقی کشید و گفت:" به هر حال بی لیاقتی من توجیه نمی شه."

سمانه آنقدر درگیر افکارش بود که نتوانست به برادرش دلداری دهد.





رفت و آمدهای مکرر او به دفتر وکیل معتبری که وکالت شرکت را به عهده گرفته بود، تنها سمانه را در فروش شرکت و خانه مصمم تر کرد.


romangram.com | @romangram_com