#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_110
صابر مکثی کرد و صورتش چنان به سرخی گرایید که سهند تنها می توانست با دیدن صورت گرد و سرخ او به یاد لبو بیفتد.
"من، من می خواستم اگه شما اجازه بدید برای خواستگاری خانم افشار همراه خانواده خدمت برسم."
سهند با حیرت به او نگریست، سپس گفت:" خدای منف اقای صابر چی می گید. خواهرم حداقل بیست سال از شما بزرگتره." سپس خندید و ادامه داد:" به نظر شما اینطور نیست...اگه به خانم افشار بگم آنقدر جوان مانده خیلی خوشحال میشه."
__________________
" من...من منظورم ایشان نیستند."
صورت سهند جدی شد.
" یعنی چه آقای صابر؟"
"من، خانم افشار کوچک رو می گم. خانم پاییزان افشار. منظورم ایشان هستند." و مثل فردی که بار سنگینی را به مقصد رسانده باشد نفسی از سر آسودگی کشید.
سهند با صدای خشک جواب داد:" ایشان را قول دادیم."
صابر با چشمهایی متعجب به سهند خیره ماند. اه از نهادش برخاست و به فکر فرو رفت. او به امید نرم کردن دل خانواده پاییزان از هیچ خوش خدمتی دریغ نکرده بود. می دانست برملا کردن این راز می تواند آنها را نسبت به او خوش بین کند، اما افسوس که قبل از تحقیقات درباره وی دهان باز کرده و همه چیز را بیان کرده بود. اگر می دانست او را قول دادند دیگر لزومی نداشت آنچه را می دانست بیان کند. ترسی به سینه اش چنگ انداخت و صورت فربه اش را اضطراب پوشاند. اگر فردی به سخت چینی او پی می برد همه چیزش از دست می رفت. باید فوری فکری می کرد. شاید صلاح در این بود که او هم برای مدتی ناپدید شود.
به سرعت از جایش برخاست و به سمت در رفت. اضطراب و ترس در رفتارش مشهود بود. سهند که از این عجله ناگهانی او برای ترک آنجا متعجب شده بود به قصد تشکر از صابر به سویش رفت. او بی آنکه متوجه شود نگاهی به اطرافش انداخت. فوری در خانه را باز کرد و با عجله خارج شد.
سهند حیران نگاهش متوجه دسته گل بزرگ صابر شد.
romangram.com | @romangram_com