#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_109


" چرا حالا این موضوع رو به من میگی؟ چرا همان موقع به من نگفتی؟!"

صابر سر به زیر انداخت و با صدای گرفته گفت:" می ترسیدم جناب مدیر...می ترسیدم. عرض کردم به من شک کرده بود. یک بار سربسته چنان تهدیدم کرد که از ترس جرات نمی کردم دهان باز کنم و حرفی بزنم. اگه دهان باز می کردم آن بلایی که نباید سرم می آورد...با او نمی شد درافتاد...مثل گرگ بود. آشنا و رفیق زیاد داشت. انقدر محافظه کار بود که من همین یک ماه اخیر متوجه ارتباط تنگاتنگ او با شایان شدم."

چند لحظه ای سکوت حکمفرما شد. سهند به ارامی گفت:" به هر حال از شما متشکرم. دست کم حالا می فهمم چطور شرکت به این سرعت رو به نابودی رفت..." و سرش را میان دستهایش گرفت.

" این یک توطئه زیرکانه بوده قربان."

سهند با صدای بغض آلودی گفت:" توطئه، بله، درسته و من در رأس این توطئه بودم. من اجازه دادم شکل بگیره. با اعتماد بی جایی که به معاونم کردم... با اعتماد بی جا..."

صابر سر تکان داد. سهند ناباورانه به رو به رو می نگریست. صابر تک سرفه ای کرد و با کمی من من گفت:" جناب مدیر، اگه خاطرتان باشه در ابتدای صحبتم عرض کردم برای موضوع دیگه ای هم مزاحمتان شدم."

سهند با نگاهی گنگ به او نگریست." چی گفتید؟"

صابر تکرار کرد:" عرض کردم موضوع مهم دیگه ای هم هست که باید خدمتتان عرض کنم."

سهند با ترس اندیشید دیگر چه موضوع ناخوشایندی باقی مانده تا به او گفته شود.

" بگید آقای صابر، گوش می کنم..."

" حقیقت...حقیقت اینه که...جناب مدیر البته حمل بر بی ادبی نباشه، گستاخی نباشه، در حقیقت..."

از روی مبل جا به جا شد و صورتش به شدت قرمز شد. سهند که از این رفتار او متعجب شده بود گفت:" چی می خواین بگین آقتی صابر؟"


romangram.com | @romangram_com