#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_108

صابر خنده بلندی سر داد. سهند که از این خنده های بیجای او به شدت کلافه شده بود اخمهایش را درهم کشید. صابر با دیدن چهره کارفرمایش خودش را جمع و جور کرد و گفت:" اتفاق؟ برای ایشان خیر، به هیچ وجه."

سرش را به سمت سهند جلو آورد و مانند کسی که بخواهد پرده از راز مهمی بردار گفت:" همان طور که می دونید من از دو سال پیش همکاری ام رو با شما شروع کردم. جناب مدیر، بگذارید بی پرده صحبت کنم. از همان روز اول به این فرجی مشکوک بودم. من در تمام زندگیم فردی بسیار باهوش و کنجکاو بودم و به دلیل این هوش و ذکاوت ذاتی مورد توجه خانواده و دوستان هستم."

سهند با بی حوصلگی گفت:" بله، مطمئنم."

" بله، عرض می کردم که من به رفتار ایشان بسیار سوءظن پیدا کرده بودم. به همین دلیل سعی کردم اعمال و حرکاتش رو تا جایی که مقدور باشه زیر نظر بگیرم."

موضوع برای سهند جالب شده بود. جاه طلبی های صابر بر او پوشیده نبود.

" کارهای مشکوکی انجام می داد. به خصوص این اواخر. تلفنها و رفت و آمدهایش بیشتر شده بود. بیشتر مواقع مرد جوانی با او تماس می گرفت و پیفامهایی برایش می آورد. یک بار من در اتاق بایگانی بودم. همین یک ماه اخیر رو عرض می کنم. او با مرد جوانی وارد اتاق شد. متوجه نشدند من هم آنجا هستم. البته من از این فرصت استفاده کردم و صحبت هاشون رو به دقت گوش دادم. فرجی چند پرونده به او نشان داد و مرد جوان به نظر راضی می رسید. انها از فردی به اسم شایان حرف می زدند که بعدها متوجه شدم منظورشان آقای شایان مدیرعامل قبلی شرکت بود."

سهند از جا پرید." مطمئنی؟"

" بلهف چه صحبت ها می فرمایید...با همان جوان مذاکره می کرد. چند روز قبل از استعفایش باز در بایگانی شرکت پنهان شده بودم، آخه فهمیده بودم هر وقت ان مرد جوان بیاید آن دو به بایگانی می روند. شنیدم می گفت به شایان بگید کار تمام شده. من هم در خواست استعفام رو دادم. دیگه از پا می افته. منظورشان شرکت بود قربان...شرکت رو می گفتند از پا می افته. فکر می کنم شایان به او پول کلانی داده بود. این اواخر به من اجازه بازرسی دفاتر رو نمی داد. پرونده ها رو به اتاقش می برد و سخت کار می کرد. می گفت مشکل پیچیده ای پیش آمده و رفع آن در صلاحیت من نیست. می دونستم در حال حساب سازی است. او هم شک برده بود من تا حدی به قضایا پی بردم."

سهند هیچ نمی گفت. مبهوت چشم به دهان وی دوخته بود. صابر آرام گفت:" می دونم! ضربه بزرگی است، ولی من وظیفه خودم می دونستم این موضوع رو هر چه زودتر با شما در میان بگذارم."

سهند مثل اینکه چیزی به خاطر آورده باشد چشمهایش را جمع کرد و گفت:" می گفت همسرش مریضه."

صابر پوزخندی زد و گفت:" به شما قول می دم همسرش از من و شما سالم تر است. می خواست بهانه ای برای استعفایش داشته باشد."

با هر کلمه ای که از دهان صابر خارج می شد معما برایش آسانتر می شد. صدای صابر او را متوجه خود کرد.

" به طور حتم او بود که موجودی انبار رو غلط به اطلاعتان می رساند. یا پول در گردش بانک رو مبلغ دیگه ای بیان می کرد. تمام پرونده های بازاریابی رو اشتباه تنطیم می کرد تا شما راغب به وارد کردن این محصول بی مصرف بشید. شما به او بیش از حد اطمینان داشتید و دستش رو در همه امور باز گذاشته بودید."

romangram.com | @romangram_com