#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_107


" سلام جناب مدیر، چه صبح دلپذیری."

سهند گفت:" سلام، بفرمایید داخل، زحمت کشیدید."

دسته گل را از صابر گرفت و او را به سمت اتاق پذیرایی راهنمایی کرد، صابر که با نحسین به خانه زیبا و مبلمان قشنگ آنجا می نگریست گفت:" عالی است، عالی، می بخشید که می پرسم، خانم افشار منزل نیستند؟"

" خیر، خواهرم برای انجام کاری بیرون رفتند."

صابر خنده ریزی کرد و صورت فربه اش به سرخی گرایید." منظورم خانم افشار کوچک است؟"

سهند که ابروهایش گره خورده بود با سوءظن پرسید:" چطور مگه؟"

خنده احمقانه صابر باز بلند شد." احوالپرسی می کنم، منظور خاصی ندارم. خانمها رو خیلی وقته زیارت نکردم. خواستم از احوالشان جویا شوم. بله بگذریم...چه خانه گرم و زیبایی دارید جناب مدیر."

"خانهمن نیست. به اقای افشار مدیر سابق شرکت تعلق داره که برای خواهر و خواهرزاده ام به ارث گذاشته. فکر می کنم برای رفع کنجکاوی شما توضیحاتم کفایت می کند. بهتره به اصل مطلب بپردازیم."

صابر روی مبل کمی جابجا شد و گفت:" بله، من هم با شما هم عقیده هستم." سپس نفس عمیقی کشید و گفت:" البته موضوع اصلی چیز دیگری است و فرعش به معاون قبلی شما برمی گردد."

" منظورتون آقای فرجی است؟"

"بلهف منظورم همین اقای فرجی است که تا چند هفته پیش در شرکت کار می کرد."

" اتفاقی براشون افتاده؟"


romangram.com | @romangram_com