#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_106
سهند که هنوز هوشیار نشده بود گفت:" بله، من به دلیل مشکلات شرکت کمی فکرم مشغوله. می خواهید تشریف بیارید منزل."
حرف سهند هنوز به پایان نرسیده بود که صابر مشتاقانه گفت:" اره، این بهترین پیشنهاد است. تا نیم ساعت دیگه خدمت می رسم. مطمئن باشید موضوع بسیار جدی و مفید است. مر حمت زیاد."
سهند با بی حالی تلفن ار قطع کرد و به اتاق رفت تا لباس مرتبی بپوشد. هنگامی که برگشت متوجه شد پاییزان با وسایل طراحی اش به اتاق پذیرایی آمده تا طرح نیمه تمامش را تمام کند.
" پاییزان چه کار می کنی؟"
" می خوام طرحم رو..."
" متوجه هستم، ولی من میهمان دارم. نمی تونی جای دیگه ای کار کنی؟"
" شما چطور؟ نمی تونید جای دیگه ای از میهمانتون پذیرایی کنید؟"
سهند که کلافه شده بود گفت:" مثل اینکه قصد لجبازی داری. ببین، اول صبحی نه حوصله لجبازی کردن دارم، نه رمق چانه زدن. خواهش می کنم امروز مراعات کن. سمانه خانه نیست؟"
" صبح زود رفت. فکر می کنم می خواد برای فروش زمینهای پدر اقدام کنه."
پاییزان خودش هم احساس کرد ناخواسته لحن صحبتش با کنایه و نامهربانی بود. سهند آرام به صندلی تکیه داد و گفت:" حق با شماست. هرچه بگی حق داری. من هیچوقت خودم رو نمی بخشم که باعث به وجود آمدن این مشکلات شدم. می دانم مقصرم..."
جمله اخرش زیر لب ادا شد. پاییزان که وسایلش را جمع می کرد گفت:" نه، سهند. من منظوری نداشتم...خواهش می کنم ناراحت نشو."
سهند نگاه غمگینش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که زنگ در به صدا درآمد. آرام گفت:" خودشه." و در حالی که در را می گشود زمزمه کرد:" مردک به سرعت نور آمد. فکر می کنم همین اطراف بود با من تماس گرفت!" و به ساعت نگریست. پانزده دقیقه زودتر.
در همان موقع مرد کوتاه قد چاقی از لای در نمایان شد. سهند کنار رفت و صورت احمقانه وی با لبخندی بر لب از پشت دسته گل بیرون آمد.
romangram.com | @romangram_com