#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_105


سهند به سختی چشمهایش را باز کرد.چند دقیقه گیج به پاییزان نگریست. ناگهان از جا پرید.

"چی شده؟ اتفاقی افتاده؟"

"نه، آروم باش. از شرکت تماس گرفتند...با تو کار دارند."

سهند سر تکان داد و گفت:" باشه، باشه."

پاییزان با دلسوزی به او نگریست و از اتاق خارج شد. سهند که قلبش به شدت می تپید به دنبال بلوزش میگشت. آن را یافت و پوشید. از اتاق خارج شد تا پاسخگوی تلفن باشد. خودش هم دلیل این التهاب و نگرانی را نمی فهمید. از خوابهای پریشان دیشب بود یا افکار مزاحمی که لحظه ای راحتش نمی گذاشتند؟ گوشی را برداشت.

"بله؟"

" سلام جناب مدیر، عذر می خوام این وقت روز مزاحم شدم."

سهند به سرعت او را شناخت. لحن پرتملق و چاپلوسانه وی همیشه در خاطرش بود. او یکی از همکاران مالی معاون سهند بود که از دو سال پیش کار خودش را با آنها شروع کرده بود.

" خواهش می کنم آقای صابر، لابد کار واجبی بوده."

او خنده ای کرد و گفت:" بله، همین طوره...اما نمی دونم با تلفن می شه صحبت کرد یا نه؟"

سهند با تعجب گفت:" مگه شما در حال حاضر با چه وسیله ای صحبت می کنید؟"

صابر به خنده ای پر سر و صدا افتاد و گفت:" جناب مدیر، منظورم اینه که آیا تلفن وسیله مناسبی برای بحث امروز ما می تونه باشه یا بهتره حضوری خدمت برسم."


romangram.com | @romangram_com