#ستاره_ام_بمان_پاییزان_پارت_104

سمانه سعی می کرد خوددار باشد با ملایمت پرسید:" چقدر پول در گردش در بازار داریم؟"

" روش حساب نکن. چیزی نمیشه. چند ماه پیش برای واردات بزرگمون بیشتر پولها رو وصول کردم. می دونی اگه حسابهامون درست میشد چه سودی عاید شرکت می شد؟ این بزرگترین معامله ما در طول همه این سالها بود."

"حالا وقت این حرفها نیست. باید به فکر چاره باشیم. اجناس انبار چی شد؟ مشتری براش پیدا کردی؟"

"هیچی...بازار نداره. من نمی دونستم هنوز این کالاها در انباره. در فهرستی که به من دادند حرفی از آنها نبود. خدای من...چه ضرری، چه ضرری."

سمانه به او نگاه می کرد که دستش را در میان موهای پریشانش فرو برده بود. گفت:" آخه تو چه مدیر عاملی هستی که در جریان امور شرکت قرار نداشتی؟" لحنش سرزنش آمیز بود.

"س مانه نمی دونم چرا اینقد راطلاعات ناقص و اشتباه به من داده می شد. مبلغی که د رگردش بانکه این چند ماه اخیر خیلی بیشتر گزارش شده بود. شاید چند برابر."

" تو باید همیشه خودت به همه چیز نظارت می کردی!"

" احتیاج به حضور فیزیکی من نبود. همیشه کارها را به همین منوال انجام داده بودیم. وجود من ضرورت نداشت. من باید به کارهای دیگه می رسیدم. همه توان و وقتم رو برای به انجام رسوندن این معالمه آخر گذاشته بودم و معاونم، معاونم..."

سمانه بی حوصله حرف او را قطع کرد." بهتره چند تکه زمینی که کاوه برام به ارث گذاشته بفروشیم تا از طلبکارها کمی فرصت بگیریم."

سهند با وحشت گفت:" نه، نه، من نمی خوام شما زمینها رو بفروشید. باید راه دیگه ای هم باشه. حتی اگر هم موافق باشم پول زمینها کفاف بدهیها رو نمیده. نمی تونیم شرکت رو نگه داریم، مطمئنم...خدایا خودت کمک کن."

سهند از جایش بلند شد و تلوتلو خوران به سمت اتاقش رفت. هرگز خودش را نمی بخشید که باعث فروپاشی شرکتی می شد که کاوه آنقدر به ا« عشق می ورزید. او خوب می دانست اگر این شرکت باقی بماند، نام کاوه را سالیان سال زنده نگه می داشت و اگر می بود بعدها به پاییزان و بچه هایش تعلق می گرفت، اما او همه چیز را خراب کرده بود، همه چیز را، همه چیز را...

__________________

"سهند، سهند جان بیدار شو."

romangram.com | @romangram_com