#_ستاره_پنهان__پارت_9


بیشتر کنار رفت. حتی نگاه هم نمی کرد. وارد آشپزخونه شدم و رو به جمع گفتم: یکی لیوان آقای مهندس! رو بگیره.

ساعت کنار بالش زنگ خورد و من کورمال کورمال قطعش کردم. دیشب تا دیروقت مشغول جمع کردن ریخت و پاش های خونه بودم و چشم هام باز نمی شد. به زور بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت دستشویی حرکت کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد، مردی با پالتوی مشکی بود. جیغ کوتاهی کشیدم و سر جام میخکوب شدم. به طرفم برگشت و با دیدن من سریع روش رو برگردوند و گفت: امیر جان! خواهرت.

راه رفته رو برگشتم و در اتاق رو پشت سرم کوبیدم. این چه وضعی بود؟ بدون اجازه و بی خبر سرش رو انداخته بود و اومده بود داخل! به تاپ و شلوار عروسکیم نگاه کردم و عصبانی تر شدم. یه مانتو و شال پوشیدم. چند ضربه به در خورد و صدای امیر اومد: سحر! ماییم. مگه تو نرفته بودی خیاط خونه؟

در رو باز کردم و گفتم: خیاط خونه نه و مزون.

خبری از میعاد نبود. روز های زوج می رفتم اما نه انقدر زود! وارد دستشویی شدم. دست و صورتم رو شستم و مسواک زدم. معمولاً صبحونه رو با بچه ها می خوردم. البته روزهای فرد که خونه بودم وضع فرق می کرد. موهام رو جمع کردم و بیرون اومدم. صدای امیر از بالا و حتماً اتاق آقاجون می اومد. میعاد هم روی پله ها نشسته بود و با ساعت مچیش ور می رفت. به طرفش رفتم و گفتم: چرا اومدید؟

بدون اینکه نگاهم کنه گفت: اسناد و مدارک خونه رو لازم داریم.

با تعجب گفتم: برای فروش ؟!

سرش رو بلند کرد و گفت: من شبیه بنگاهی هام؟

انگار خیلی خودش رو دست بالا می گرفت. با پوزخند گفتم: مگه بنگاهی ها چه عیبی دارند؟

-عیبی ندارند ولی من این همه درس نخوندم که دلالی کنم!

-من هم 4 سال درس نخوندم که خیاطی کنم...

از کنارش پله ها رو رد کردم و همزمان گفتم: ولی می کنم.

خودش رو جمع کرده بود که حتی گوشه ی لباسم هم بهش برخورد نداشته باشه. بالای پله ها امیر رو با پوشه ای توی دستش دیدم که گفت: کم کم وسایلت رو جمع کن.

-واسه چی؟

با هم پایین اومدیم و گفت: قراره اینجا رو بکوبیم که تقسیم ارث راحت تر باشه.

-چرا انقدر زود؟

romangram.com | @romangram_com