#_ستاره_پنهان__پارت_8


مریم سرش رو پایین انداخته بود و با میعاد حرف می زد اما میعاد چشمش هنوز به کاغذ وصیت نامه بود و منتظر نگاه می کرد. حاجی ادامه داد: چند لحظه فرصت بدید.

دوباره همه سکوت کردند که گفت: و اما قالیچه ی نقش ترنج هدیه ی من به نوه ام، سحر نظری است. به امید اینکه فرزندانم از...

بالاخره یه اسمی از من برده شد. توجه همه به من جلب شده بود و شمیم زیر گوشم وز وز می کرد. به مریم نگاه کردم که به من لبخند می زد. باید هم لبخند می زد... طلا و عتیقه ش به اون رسیده بود و یه قالیچه که من تا حالا ندیده بودم و اگر ارزشی داشت همه قبلاً می دونستند، سهم من بود. این آقاجون هم عجب کارهایی می کرد. حداقل باعث شده بود امیدم رو از ارث گرفتن بردارم. نفسم رو فوت کردم و چشمم به میعاد افتاد که م*س*تقیم به من نگاه می کرد. اخم روی صورتش نشست و سرش رو برگردوند. یه عده پراکنده شده بودند. شمیم هم نبود. بلند شدم و بیرون رفتم. بی هدف تو بالکن جلوی خونه قدم می زدم. حوصله ی کسی رو نداشتم. عمه به سمتم اومد و گفت: حتماً می خواسته اینطوری تشکر کنه که روزهای آخر کنارش بودی. ما همه می دونیم چقدر براش زحمت کشیدی.

پوزخند زدم و گفتم: مخصوصاً زن عمو!

لبخند زد و ادامه داد: می دونم چیز با ارزشی نیست ولی مهم نیتش بوده. نه؟

سر تکون دادم. اگر یه آدم عاقل تو فامیل پیدا می شد همین عمه م بود. حتی بعد از ماجرای سه سال پیش هم مثل بقیه ی فامیل و حتی خانواده م با من بد برخورد نکرد. با هم وارد خونه شدیم و من به طبقه ی دوم رفتم. به اتاق آقاجون. وقتی به تخت نگاه می کردم بغض عجیبی گلوم رو فشار می داد. اگر کاری هم کرده بودم بدون چشمداشت بود ولی نمی شد یه کم به فکر من باشه!؟ من که گفته بودم واسه شروع یه کار جدید پول لازم دارم. بابا که به من پول نمی داد. خودم هم با پولی که تا حالا جمع کرده بودم، کاری از دستم بر نمی اومد. وضع حافظه اش داغون بود. اصلاً بعید نبود من رو با مریم اشتباه گرفته باشه. این فکر خیالم رو راحت تر می کرد.

خودم رو توی آینه مرتب کردم و بیرون رفتم. روی اولین پله ها بودم که میعاد ضربه ای به در آشپزخونه زد و گفت: زن عمو! میشه یه لیوان آب به من بدید؟

نوه ی برادر آقاجون بود و به همه ی زن های این خونه «زن عمو» می گفت. توی مراسم ختم هم خیلی به امیر و عمو و بابا کمک کرده بود. مریم لیوان آب رو با پیش دستی به سمتش گرفت. با تشکر برداشت ولی از اون همه مهربونی ای که باعث شده بود زمزمه ی خواستگاریش از مریم تو فامیل بپیچه، خبری نبود. مریم کمی این پا و اون پا کرد که حرفی بزنند و وقتی اتفاقی نیفتاد وارد آشپزخونه شد. حالا پشت سرش رسیده بودم. بلند گفتم: ببخشید!

از جلوی در کنار رفت و بعد از نگاه پراکراهی به من، سرش رو پایین انداخت و لیوان خالی رو به طرفم گرفت.

-بی زحمت این رو ببرید داخل.

-به من چه؟!... چرا به مریم خانوم نمیگی؟

با تعجب به من نگاه کرد. حتماً توی دلش می گفت «دختره همون جوریه که تعریفش رو می کنند!». آروم گفت: چرا باید به ایشون بگم؟!

-به همون دلیلی که سیب براش پوست می کنی!

فکر کرده بود مردم خرند؟ اخم کرد و گفت: به من نگاه می کردید؟

-مگه حاج خانوم های فامیل بهتون نگفتند، من زیاد به مردها نگاه می کنم؟

دیگه از تعجب نمی دونست چی بگه و من تفریح می کردم. حتی ناراحتی نیم ساعت پیش از یادم رفته بود. عاشق دست انداختن مردها بودم. البته نه مردهای فامیل. این بار استثنا بود. وقتی خودش رو پسر امام حسین نشون می داد، کفر من رو در می آورد. دوباره گفتم: ببخشید!

romangram.com | @romangram_com