#_ستاره_پنهان__پارت_7


-بی سلیقه.

من از چشم و ابروی مشکی خوشم می اومد. آرش هم مشکی بود. خوشبختانه کسی از چیزی که بین من و آرش بود، یا حداقل فکر می کردیم باشه، خبر نداشت.

-آرش بره دلت تنگ نمیشه؟

-نه بابا... از شر زنش راحت میشیم.

-مامانت که خیلی با آب و تاب از عروسش تعریف می کنه!

-از دماغ فیل افتاده... شام دعوتشون می کنیم، فقط آرش میاد. انگار دو تا فیلم بازی کرده کی هست! حالا خوبه هالیوودی نیست!!

پوزخند زدم. این همون زنی بود که به دردش می خورد. هنوز دو ماه از قراردادش با استقلال نگذشته بود که از خداخواسته یه بهانه برای باز کردن من از سرش پیدا کرد. زن هنرپیشه!! یادش رفته بود از کدوم خانواده ست!

بالاخره با یه صلوات و فاتحه همه سکوت کردند و حرفهای معمولی تموم شد. حاجی پاکتی رو از جیبش ب*غ*ل کتش درآورد و به طرف عمو گرفت که عمو سریع گفت: خواهش می کنم. بفرمایید. ما از چشممون بیشتر به شما اعتماد داریم.

حاجی تشکر کرد و کاغذ رو از پاکت بیرون آورد. آروم گفتم: حالا انگار آقاجون چی داشته!

-واسه مریم که بد نمیشه.

-حالا از کجا معلوم به مریم برسه؟

-پس به کی میرسه؟ بابام؟

ابرو بالا انداختم و چیزی نگفتم. صورت های جمع وقتی اسم من رو می خوند واقعاً دیدن داشت. حاجی مشغول خوندن دعا و حرف های اول نامه بود و عمه و مامان گریه می کردند. صورت عمو و بابا هم ناراحت شده بود. مریم به زمین نگاه می کرد و میعاد یا به قول شمیم لئو، نصفه ی سیب رو با چاقو به طرفش گرفته بود. تو دلم گفتم «مرتیکه ی خود شیرین». یه حرف هایی درباره شون از مادرم شنیده بودم. به هم می اومدند. مریم با شالی که تا روی پیشونیش آورده بود، باید هم با همچین آدم خشکه مقدسی زندگی می کرد.

طبق انتظار همه ی جمع، خونه ی تهران و زمین های طالقان رو بین بچه ها تقسیم کرده بود. البته ارزش مالی زیادی نداشتند و به درد کشت و کار می خوردند. به خاطر حق مریم و مینو از مادر فوت شده شون یه زمین بهشون داده بود. فقط منتظر بودم که تکلیف جنس ها مشخص بشه که حاجی گفت: ... شامل گردنبند خورشیدنشان و خنجر و گلدان به اولین فرزند ِ دختر بزرگم، منیژه تعلق می گیرد.

-دیدی گفتم؟

بی توجه به شمیم به صورت مریم که با لبخند تیکه سیب رو توی دستش گرفته بود، نگاه می کردم. پس من چی؟ سه ماه آخر حتی بدون من حمام هم نمی تونست بره. من کمکش می کردم که تو خونه راه بره. حتی یه لباس اتو نکشیده هم تنش نمی کردم. از یه پرستار بیشتر بهش می رسیدم. چرا الکی من رو امیدوار کرده بود؟! داشتم خیلی خودم رو کنترل می کردم که بلند نشم و کازه کوزه رو به هم نریزم. همه مشغول گفتگو بودند.

romangram.com | @romangram_com