#_ستاره_پنهان__پارت_6
شونه بالا انداختم و به سمت پذیرایی رفتم. از کنارم رد شد و گفت: باز چی شده؟
چیزی نگفتم و وارد شدم. در رو باز گذاشتم و گوشه ای کنار بخاری نشستم. برای عمو و شوهر عمه ها و بابا سر تکون دادم و به نیلوفر که کنار امیر بود، لبخند زدم. با این احوالپرسی خشک همه من رو شناخته بودند. ساغر خیلی خوش اخلاق تر از من بود و البته یه دختر کوچولوی لوس همیشه دور و برش می پلکید. شمیم کنارم نشست و بقیه هم کم کم وارد اتاق شدند.
با اومدن دوست آقاجون همه بلند شدیم و دوباره نشستیم. پیرمرد کنار عمو نشست. از همین حالا استرس گرفته بودم. به مریم نگاه کردم که امشب رقیب اصلی من بود. ارشد صنایع می خوند و همین باعث شده بود تو بیست و چهار سالگی هنوز ازدواج نکرده باشه. تو خانواده ی ما سن ازدواج پایین بود. مریم کنار بابا نشسته بود و می دونستم اون هم امیدواره. عمه م قبل از آقاجون مرده بود و چیزی بهشون نمی رسید. احتمالاً فقط به بهانه ی گردنبند و چند تا تیکه طلا و عتیقه اومده بودند. اگر آقاجون این جنس ها رو به من می داد، ممکن بود عذاب وجدان بگیرم چون دست بابای مریم برای خرج دانشگاه آزادش خیلی تنگ بود. ولی خدا می دونست که من م*س*تحق ترم. اون می تونست ازدواج کنه ولی من نه.
شمیم زیر گوشم گفت: ببین لئو چه به پدرزنش چسبیده!
با تعجب به صورت شمیم که هنوز مثل دبیرستانی ها حرف می زد، نگاه کردم و گفتم: چی؟!
-تو نمی دونی؟
-چی رو؟
با خنده ی آرومی گفت: ما به این میعاد میگیم لئوناردو.
از خنده ش خنده م گرفت و یاد برخوردی که جلوی در باهاش داشتم افتادم. به همون طرف نگاه کردم. دقیقاً به پدر مریم چسبیده بود. گفتم: الحق که شبیه لاکپشته.
-لاکپشت چیه؟ چیو میگی؟
-لاکپشت های نینجا دیگه.
دوباره خندید و گفت: دلت میاد؟... ما دیکاپریو رو میگیم.
صورتم رو به حالت انزجار جمع کردم و گفتم: این؟!!!
نگاهش کردم. جز ریش و موی قهوه ای شباهت دیگه ای به نظرم نمی رسید. حتی چشم هاش هم قهوه ای روشن بود، نه آبی. بیشتر شبیه عکس شهیدهای جنگ بود. آروم گفتم: به نظرت این خوشگله؟!
-نیست؟
-به نظر من که فقط کمرنگه!
romangram.com | @romangram_com