#_ستاره_پنهان__پارت_10


-به من ربطی نداره. من فقط نماینده ی مالک هام.

به میعاد اشاره کرد و گفت: آقای مهندس زحمت ساخت و ساز رو می کشند.

به لبخند روی صورت هاشون نگاه کردم و گفتم: من که به این زودی ها از اینجا جم نمی خورم.

امیر چپ چپ نگاهم کرد و به سمت در رفت. میعاد که هنوز ایستاده بود، آروم گفت: پس مجبوریم هر روز شما رو زیارت کنیم!

-قبول باشه.

بدون خداحافظی رفتند و من سریع لباس هام رو پوشیدم که دیر نکنم. توی این ماه دو بار با فریبا بحث کرده بودم و دیگه نمی خواستمگزک به دستش بدم.

یک ساعت بعد رو به روی فریبا و یه خانم دیگه که اسمش یادم نبود و عصبانی نگاهم می کرد، ایستاده بودم. بچه های دیگه هم از اتاق ها به سالن سرک می کشیدند.

بالاخره فریبا به حرف اومد: خانوم کیانی خودتون بفرمایید.

-من که بهتون گفتم. این لباسی نیست که من می خوام.

جلوتر رفتم و گفتم: خودتون طرحش رو دادید.

-من همچین چیزی نمی خواستم... اصلاً به من نمیاد. تو انقد اصرار کردی، من مجبور شدم همون مدل یقه و آستینی که تو گفتی رو انتخاب کنم.

فریبا با ابروی بالا رفته نگاهم می کرد.

-من اصرار نکردم. راهنمایی کردم. شغلم همینه.

صدای هانی از کنار در اومد: راست میگه... من هم بودم.

خانوم کیانی: فریبا جان قابل تو رو نداره ولی من دو برابر بیرون پول دادم.

فریبا: در رو ببند هانیه.

romangram.com | @romangram_com