#_ستاره_پنهان__پارت_53


- خودم هم تو فکر هستم... ولی... یه خانوم رو بیارم تو خونه؟!!

و سرش رو به حالت سردرگمی تکون داد. یکی به نفع من. قصد داشت خانومی رو بیاره تو این خونه! ولی نمی دونست چطور ممکنه. خب من راهنماییش می کردم. برای خودم شکلک خنده گذاشتم و سکوت کردم.

- خیلی خوشحال شد که اومدید.

- من هم خوشحالم که اینجام. راستش اول جا خوردم، بعد با توجه به شناختی از شما دارم تصمیم گرفتم بیام.

- شما لطف دارید.

شرول با فنجون های چای برگشت و به سبک ایرانی ها تعارف کرد که همه مون رو به خنده انداخت. احتمالاً توی این هفته ها حسابی باهاش کار کرده بودند. در حالیکه به چای خوردن ما نگاه می کرد گفت: شام پاستا شده.

- می خوای خودت درست کنی؟

- بله.

- دوست داری؟

فرزین با خنده گفت: فقط همین رو بلده.

- من 14 سالم بود، همین رو هم بلد نبودم... اما الان یه پا آشپزم!

خنده ی فرزین بیشتر شد و گفت: چقدر خوب... تا حالا با زنی آشنا نشدم که آشپز خوبی باشه. حتی فری جون.

امیدوار بودم که این ابراز وجود کردن های من زیادی تابلو نباشه. رو به شرول گفتم: کمک نمی خوای؟

با خوشحالی گفت: می خوام.

کیفم رو روی کاناپه گذاشتم و بلند شدم. چیزی به غروب نمونده بود. با هم وارد آشپزخونه شدیم. دلم برای دختر بیچاره می سوخت. توی خونه به این بزرگی آدم از تنهایی می پوسید. تازه از مادرش هم جدا شده بود. ولی حس می کردم تمام احساسم، تک تک جمله هام ساختگیه. دلم نمی خواست اینطوری باشه، اما اینطوری بود.

شام خیلی سریع حاضر شد. عطر فلفل دلمه ای توی آشپزخونه پیچیده بود و شرول با یه لبخند گشاد میز ناهار خوری رو می چید. احتمالاً با این کارها یه کم احساس نرمال بودن می کرد. سه تا بشقاب، سه تا لیوان، سه تا چنگال... دختری نبود که نشه باهاش کنار اومد. روی صندلی نشست و گفت: ددی یک هفته خونه بود... فری جون هر روز اینجا بود. ووووو

romangram.com | @romangram_com