#_ستاره_پنهان__پارت_52
دوباره چند جمله ای با پدرش حرف زدم. آدرس گرفتم و تماس رو قطع کردم. به طرف کمد رفتم که یه لباس خوب انتخاب کنم. نه خیلی امروزی که دلش رو بزنه، نه خیلی پوشیده که فکر کنه قصد خاصی دارم. فرزین معمولاً لباس های طوسی و سفید می پوشید. مانتوی طوسی و جین سرمه ای پوشیدم. هوا سرد بود و با ولخرجی تمام آژانس گرفته بودم. وقتی جلوی مجتمعی که آدرسش رو داده بود، پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم، از کارم پشیمون شدم. اینبار دیگه خیلی دیوونه بازی درآورده بودم. چند دقیقه جلوی در قدم زدم. اما من آدمی نبودم که جا بزنم.
آپارتمان لوکس و بزرگی بود. به سختی می تونستم جلوی گردش چشمم به اطراف رو بگیرم. با لبخند گفتم: چه خونه ی قشنگی دارید.
شرول که جلوی در ایستاده بود خندید و فرزین گفت: ممنون... عزیزم اجازه بده سحر خانم بیاد داخل.
لحنش خیلی پدرانه بود که باعث شد به خاطر قهر بابا دلم بگیره. شرول کنار رفت و گفت: sorry
و تصحیح کرد: من هولم.
با خنده وارد شدم و رو به فرزین گفتم: من تا حالا همچین خونه ای ندیده بودم.
- خونه ی خودتونه. راحت باشید.
با خودم گفتم «خدا از زبونت بشنوه» و روی یکی از کاناپه های پذیرایی نشستم. اینجا به درد فوتبال بازی کردن امین می خورد. جو یه کم آروم شده بود و استرسم از بین رفته بود. شرول به بسته ی کنار پام اشاره کرد و گفت: لباس های من؟
- آره.
کنارم نشست و گفت: ممنون.
رفتار هر سه ی ما چیزی بین صمیمیت و رو دربایستی بود. خود واقعیم هیچ وقت همچین جوی رو تحمل نمی کرد. بعد از چند دقیقه حرف های معمولی و احوالپرسی، فرزین به شرول گفت: دخترم مگه قرار نبود تو پذیرایی کنی؟
شرول از جا پرید و گفت: ya ... باید چای بیارم؟
من سر تکون دادم و اون به سمت آشپزخونه رفت. فرزین گفت: شما اولین مهمون رسمی ما هستید.
- جدی؟
- آره. هنوز آمادگی رفت و آمد و آشنایی رو نداره.
- می فهمم. کاش پرستاری، چیزی براش می گرفتید که راهنماییش کنه.
romangram.com | @romangram_com