#_ستاره_پنهان__پارت_51


صداش خیلی دلنشین بود که به طرز برخوردش بر می گشت. دوباره به خودم گوشزد کردم «همه شون ع*و*ض*ی اند.»

- ممنون. شما خوبید؟ شرول جان؟

- تشکر می کنم. طوری شده؟

- والا... من لباس ها رو برای پرو آماده کردم ولی گفتم شاید بخوایید قبل از شرول خودتون ببینید.

منتظر شدم که حرفی درباره ی قرار بعدی مون بزنه ولی گفت: نه. من سلیقه ی شما رو قبول دارم.

اینطور که پیدا بود یا من نتونسته بودم نظرش رو جلب کنم یا اون اصلاً تو این عوالم نبود.

- عالیه. پس به خود فریبا جان میگم قرار پرو رو بذاره.

- چرا به فری جون بگید؟ من و شرول تنهاییم. میشه لباس ها رو بیارید اینجا، شام در خدمتتون باشیم؟

خیلی غیرمنتظره بود. می رفتم خونه شون؟! شاید اصلاً شرول اونجا نبود. ولی پیشرفت خوبی به حساب میومد. کلی وقت داشتم که مخش رو بیشتر بزنم. اگر بابا می فهمید پدرم رو در می آورد. هجوم فکرهای مثبت و منفی رو توی سرم حس کردم. وقتی دید سکوت کردم، گفت: گوشی.

چند ثانیه بعد صدای شرول اومد: هی!

- سلام

- ددی درست گفت. بیا برای شام.

- چی بگم. نمی دونم.

- بیا. تنها هستیم.

و منتظر جواب من موند. دوباره فکرهام رو سبک سنگین کردم و آخر گفتم: باشه میام ولی باید زود برگردم.

- Ok

romangram.com | @romangram_com