#_ستاره_پنهان__پارت_50


- داریم خونه رو می کوبیم... نمی فهمید؟

صداش رو بلند کرده بود و من هم واقعاً ناراحت شده بودم. شاید حق داشت ولی...

- شما رو حرف خودتون هم نمی مونید؟!!

چند ثانیه سکوت کرد و بعد آروم گفت: استغفرالله

این چرا مثل پیرمردها رفتار می کرد؟ دوباره به حرف اومد: تا کی می خوای اونجا بمونی خانوم؟

صدام رو ملایم کردم و گفتم: کارم زیاد طول نمی کشه.

دوباره داشتم از حربه ی مظلومیت استفاده می کردم. اما مطمئن نبودم که روی این جواب میده یا نه. تک سرفه ای کرد و با صدای خیلی جدی گفت: گوشی رو بدید به یکیشون.

- آقا میعاد...

وسط حرفم پرید: خدافظ!

گوشی رو به همون مردی که جلوم ایستاده بود دادم. نمی تونستم جلوی خنده م رو بگیرم. خیلی جوگیر بود. شاید هم واقعاً اخلاقش همینطور بود. به هر حال با مردهایی که تا به حال دیده بودم خیلی فرق داشت.

اون مرد چند بار «بله» و «چشم» و «مهندس» گفت و آخر گوشی رو داد دستم.

- پریزها رو که باز کنیم، برق رو وصل می کنیم. مراقب آتشسوزی باشید!

جوری حرف می زد که انگار داره مسئولیتش رو رد می کنه. سر تکون دادم و به اتاقم برگشتم. دوباره در رو قفل کردم.

چند بار گوشی رو توی دستم چرخوندم و بالاخره روی دکمه ی call زدم. باید زودتر تکلیفم رو روشن می کردم. حس می کردم وقت زیادی ندارم. بعد از دو تا بوق جواب داد: بله؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: سلام فرزین خان

- سلام... خوب هستین؟

romangram.com | @romangram_com