#_ستاره_پنهان__پارت_48
برای چند لحظه ی کوتاه به لبم نگاه کرد و سریع راهش رو گرفت و رفت. امیر به من چشم غره رفت و اشاره کرد که برم داخل. همزمان گفت: چرا یه جوری می گردی که هر کس به خودش اجازه بده هر حرفی بزنه؟
- من جور خاصی نمی گردم. از این معمولی تر هم مگه میشه؟!
دوباره به در اشاره کرد و دنبال میعاد رفت. وارد خونه شدم و م*س*تقیم به آشپزخونه رفتم. چند تا کارگر توی پذیرایی مشغول بسته بندی و کارتن زدن جنس ها بودند. دلم برای آقاجون تنگ شد. کی فکرش رو می کرد که انقدر زود این خونه رو بکوبند؟ بارها رو روی کابینت گذاشتم و از آینه ی کوچیک کنار یخچال به صورتم نگاه کردم. رژ صورتیم خیلی جیغ بود. از جیبم دستمال بیرون آوردم و روی لبم محوش کردم. باز یاد آقاجون افتادم و آه کشیدم.
سوزن چرخ پارچه ها رو می دوخت و اینطور به نظر می رسید که داره جلو میاد اما در واقع پارچه ها عقب می رفتند. با دقت روی مسیر دوخت خیره شده بودم و به این فکر می کردم که این کاری نیست که می خواستم. توی ایران دیزاین لباس معنای درستی نداشت و اول و آخر باید همین کار رو می کردم.
امروز وقتی به خونه رسیده بودم، سه تا کارگر مشغول باز کردن درها و کمد دیواری ها و حتی رکوب و پنجره ها بودند. هیچوقت فکر نمی کردم همچین روزهایی رو ببینم. ما همه از این خونه خاطره داشتیم. اینجا بزرگ شده بودیم. اما انگار بقیه فراموش کرده بودند. امیر وقتی خونه رو خالی کردند بخاری رو توی اتاق من کار گذاشته بود. آشپزخونه همچنان سرد بود. باید تکلیف فرزین رو زودتر مشخص می کردم. فکر اینکه برگردم خونه و غرغر های بابا و اذیت کردن امین شروع بشه، ذهنم رو به می ریخت. نمی خواستم جوری بشه که چاره ای نداشته باشم. حداقل باید یه روزنه ی امید برای خودم باز می کردم. یه چیزی مثل فرزین.
آستین بعدی رو زیر سوزن گذاشتم. حس می کردم هنوز آمادگی ازدواج رو ندارم و مهم ترین دلیلش این بود که از مردها خوشم نمی اومد. نمی تونستم باورشون کنم، ولی چاره چی بود. وقتی با آقاجون بودم از همه ی ناراحتی های بیرون دور می شدم. خودش هم آدم جالبی بود و من هیچ وقت دلم نیومد بگم که خل و چل بود. با اینکه این تو فامیل ما ارثی بود.
یقه رو زیر چرخ آوردم. مامان همیشه با بابا مدارا می کرد. خیال می کرد که ممکنه بابا هم مثل آقاجون بشه... لامپ بالای سرم خاموش شد و چرخ از حرکت ایستاد. برق قطع شده بود.
با عصبانیت قیچی کنار دستم رو پرت کردم و بلند شدم. انگار هر روز یه اتفاق بدی باید می افتاد. در اتاق رو از داخل قفل کرده بودم. از وقتی رسیده بودم مانتوم رو هم در نیاورده بودم. مردها مشغول باز کردن لامپ ها و کلید و پریز بودند. هوا هنوز روشن بود.
- چرا برق رو قطع کردید؟
مرد با لهجه ی کم افغانی گفت: خطرناکه.
و به پریزهای باز شده اشاره کرد. راست می گفت. زم*س*تون بود و امکان اتصالی و برق گرفتگی زیاد بود.
- کی دوباره وصل می کنید؟
- وصل نمیشه خانم آقای مهندس گفتند.
- من قبلاً با ایشون هماهنگ کردم. یخچال روشنه.
- خبر ندارم.
دو مرد دیگه هم دست از کار کشیده بودند. نگاهی به دور و بر و فضای خلوت اطراف انداختم و سعی کردم ترس به دلم راه ندم. با سه کارگر توی این خونه تنها بودم. گفتم: شماره ی آقای مهندس رو دارید؟
romangram.com | @romangram_com