#_ستاره_پنهان__پارت_46
مهدیس: دروغ!! چه زود!
من: نقطه ضعفش دستم اومد. خیلی اهل ترحم و دلسوزیه.
هانی: آدم خوبیه.
مهدیس: پیره.
من: نه اونقدر.
هانی: کجاش پیره؟!! مرد به اون خوشتیپی.
مهدیس: ببخشید خب. چرا می زنی؟!
من: دعوا نکنید.
و به طرف اتاق خیاطی رفتم.
مثل اکثر شنبه ها موقع برگشت به خونه خرید کردم. بقیه ی پارچه ها رو هم با خودم به خونه آوردم که کارشون رو انجام بدم. دلم طاقت نمی آورد تا دوشنبه صبر کنم. جلوی در خونه یه کامیون بزرگ سفید پارک بود و در خونه کاملاً باز شده بود. اسباب خونه رو از داخلش تشخیص دادم. نزدیک بود نایلون ها از دستم ول بشه. محکم گرفتمشون و وارد شدم.
میعاد مشغول حرف زدن با مردی بود. به طرفش رفتم و گفتم: چی شده؟
جوابم رو نداد و رو به خونه صدا زد: امیر جان! خواهرت اومده.
فکر می کرد من مشتاق حرف زدن باهاشم؟ اون هم با این اخلاق سگیش! امیر بیرون اومد و گفت: سلام سحر!
- سلام
کتش رو مثل سرمازده ها به خودش چسبونده بود. به کارگرهایی که در حال رفت و آمد بودند اشاره کرد و گفت: اومدیم اسباب خونه رو ببریم انبار.
- به این زودی؟ هنوز سفارش هام همه جای اتاق پخشه. کارهام مونده.
romangram.com | @romangram_com