#_ستاره_پنهان__پارت_45
الگوها رو روی پارچه انداختم و قیچی اول رو زدم. می خواستم کارم بی عیب و نقص باشه. تنها کاری بود که همه چیزش به عهده ی خودم بود.
کار برش مانتوی اول تموم شد. گردنم رو ماساژ دادم و درست ایستادم. وقتی مشغول این کار بودم، زمان از دستم می رفت. هانی بالای میز ایستاده بود و با لبخند نگاه می کرد.
- سحر تو رو می بینم انرژی می گیرم.
خندیدم و هانی رو به مهدیس گفت: مثل عاشق ها به قیچی و پارچه نگاه می کنه.
مهدیس هم خندید. هانی نزدیک تر اومد و گفت: چه خبر؟
مهدیس: از چی؟
هانی با خنده گفت: خصوصی بود.
مهدیس: خصوصی مصوصی نداریم.
من: خبری نیست.
هانی: من رو نمی تونی بپیچونی!
مهدیس: چی شده؟
من: هیچی. من مشغول یه پروژه ی خطیرم.
و آروم تر ادامه دادم: تور کردن فرزین خان!
مهدیس با چشم های گرد پرید طرف ما ولی حس کردم صورت هانی غمگین شد.
هانی: خوب پیش میره؟
من: آره. یه ناهار دعوتم کرد.
romangram.com | @romangram_com