#_ستاره_پنهان__پارت_43
- هیچی... گشنه ت نیست؟
- نه.
جلوتر نشست و من دیگه فهمیدم که تابساط من رو پاره پوره نکرده، باید جمع کنم. تند تند وسایل رو به بسته ها برگردوندم. به طرف آشپزخونه رفتم. دنبال من اومد. یه شیرکاکائو و کیک بهش دادم و گفتم: بریم بیرون؟
برام شکلک درآورد که نمی دونستم یعنی آره یا نه. امان از این بچه ها. یک ساعت بعد با هم توی بازار پارچه مولوی قدم می زدیم. سمت مغازه هایی می گشتیم که با مزون آشنا بودند و قیمت پارچه ها رو خیلی خوب حساب می کردند. به خاطر سرمای دی خلوت تر از همیشه بود. دنبال چند جور پارچه ی جالب و مناسب بودم که از فردا کار دوختن رو شروع کنم. چشمم یه پارچه ی مشکی رو گرفت که به درد مانتو می خورد. از همون جنس سفید هم گرفتم که با تضادشون دیزاین لباس رو انجام بدم. یک متر از هر کدوم خریدم و دوباره شال گردن کیمیا رو جلوی بینی ش کشیدم و گفتم: سردت نیست؟
به علامت «نه» سر تکون داد. شبیه اسکیموها شده بود. لبخند زدم و گفتم: دوست داری مثل خاله لباس درست کنی؟
به علامت «آره» سر تکون داد. پارچه هایی که خریده بودم به نظر کافی بود. از بازار خارج شدیم و به سمت یه فست فوت رفتیم. اگر دیر می جنبیدم و ازدواج نمی کردم، آخر عمرم رو باید با بچه های خواهر و برادرم می گذروندم. دلم گرفت ولی اینم یه جور زندگی بود دیگه. به صورت کیمیا نگاه کردم. برای اینکه ازش حرف بکشی خیلی کوچیک بود. خیلی دلم می خواست درباره ی اوضاع ساغر توی خونه بدونم.
روی صندلی کنارم نشوندمش و گفتم: چرا انقد عاقل شدی؟!
حرفی نزد. شال رو از جلوی دهنش پایین کشیدم که گفت: چی؟!
- چی می خوری؟
- آبگوشت.
اَه اَه . تا حالا ندیده بودم بچه ها آبگوشت دوست داشته باشند. گفتم: اینجا آبگوشت نداره. پیتزا دوست داری؟
- آره.
یه دونه پیتزا سفارش دادم. این روزها کمی تپل شده بودم. خصوصاً ب*ا*س*نم. هر چی کمتر می خوردم بهتر بود. همین که پیتزا رو روی میز گذاشتند، کیمیا بازش کرد. برشی برداشت و مشغول شد. فکر می کردم خودم باید بهش غذا بدم. همه ش سه سال و نیمه بود.
- زیاد پیتزا می خورین؟
- آره.
خودم هم متوجه شده بودم که ساغر چند وقته حوصله نداره. یه برش برداشتم و گفتم: با مامان ساغر؟
romangram.com | @romangram_com